طرد شده از تو..

در پی سکوتی مواج گون،در میان امواج پرتلاطم اقیانوسِ حسرت هایم چال شدم و خود را در چهار راه منطق،خیابان احساس،کوچه جنون،پلاک نفرت ؛ در کلبه ی باران خورده هوایم پیدا کردم..

هنوز هم قدم هایت تا درگاه قلبم را متر میکنم؛شاید تو مرا به دست جلاد پر کین تقدیر سپرده باشی،اما به خوبی در دفترچه خاطراتِ ذهن پریشانم، اولین لبخندت را بخاطر دارم..

هنوز هم تبعید شده ای هستم به سرزمین اوهام،جایی که نجوای شمیمِ پرچین گیسوانت ، لبخندِ مجذوب کننده چشمانت؛ برایم ملموس تر است..

به خوبی بخاطر دارم، روزی که عشق تو را در طوفان کلمات، خاموش و در سینه ام فروزان تر دمیدم، اما تو چه؛ فریادِ احساس خود را ، در ردای نیلگون نگاهت بخاطر داری؟

خیال کردم کافیست، اما عشق کافی نبود..دست پینه بسته ی تقدیر،گره به گره تار و پودِ احساساتمان را درید..

تجربه چله کشیِ شیفتگی ما نتوانست شیرازه ی سستِ محبتمان را سراپا نگه دارد..رج به رج تمام شدم..

به تاریخچه ی هستیِ مان سرپری زدم، کوهستانی زمخت, که رود هم تمایلی به جوش و خروشِ نت های رقصنده ی قطراتش، در دلِ سنگت نداشت..

نسیم بهتان و افترا تمام کوچه پس کوچه های فریبِ ترنم عاشقی را زیر و رو کرد..

در شیب سرازیریِ طوفان حقایق تورا دیدم،اسب خشمت را تازاندی و من در سوز سیاه چاله ی چشمانت گم شدم،خلأ لبخندت را در هزار توی چاهسار تقدیر پژواک کردم، اما جز تازیانه ی شراره ی کینه ات ،چیزی عاید این خسته جان نشد..

چکاوک غزل خوانِ محبتم را روانه ی اتاقک نمور و سرما زده دلدادگیمان کردم،تا به همراه باد صبا بیاید و از احوالت برایم دم زند..

اما باد صبا تنها آمد و از غمباد دلِ کم طاقت پرنده آوازه خوانم خبر داد.. آخر او شاهد اسارت دستانت در میان انگشتان سمجِ ساحره ای بود، که هوش و حواس را از تو ربوده..

و من؟با تکه های مدفن خاطراتم ،کفنی تدارک دیدم تا از نبضِ گرم افکارم جدا شوم.. به سان طرد شده ای،قلبم را به صلیبِ کشیدم تا دیگر برای آمدنت در ردای تنم چمباتمه نزند و با ضرب آهنگِ چکمه ی ظلماتِ حضورت، خود را به دیواره ی قلبم تحمیل نکند...

تورا نمیدانم اما؛ خلأ وجودت برایم به یادگار ماند..

نبودِ عشقت آنقدر ها هم دردناک نبود،بلکه افکار بی سر و ته، مرا محزون ساخت...

و حال در تسکین شب، ماه را به منزله ی امید دریافتم و عشق را در سیر و سلوک بزرگان معنا کردم؛آری؛جراحاتِ یاقوت کبودِ وجودم،در آغوشِ یزدان التیام یافت..

و این بار عشق را در آب و آتش خلاصه نمیکنم،بلکه آن را به تسلی نور ماه در آسمانِ شب بدل میکنم ؛ و شیفتگی را از سر می گیرم..

لیک با تبسمِ قلم در ردای کاهی دفتر، آرامش ماه را به تحریر در می آورم..

_ابتسام_


  • پی نوشت: چیزی که بعد از تو در قلبم جاماند...اما خب بازی گوشی های قلم قوی تر از آن بود که تنها در همین موضوع بچرخد و بنویسد..