عیسی بدون تو

شبای اینجوری می‌شستیم با یه کتاب سنگین روی پاهای کوچیکمون روبروی هم. یواشکی اشک می‌ریختیم. از گناه‌عای مسخرمون توبه می‌کردیم. می‌دونستیم که بازم تکرارشون می‌کنیم ولی گرم بود دلمون به تویی که مادرانه بدی‌عامونو فراموش می‌کردی و روزای آبی‌تری رو توی دامنمون می‌ذاشتی. اون‌موقع‌عا هنوز سر جات نشسته بودی. ازت سال خوب می‌خواستیم، نه نمی‌گفتی. اون‌وقتا هنوز گرم و مهربون بودی. هنوز لبخندت روی درختا شکوفه میشد و دستات آفتابو صدا می‌کرد.

چی شد که اون چشمای خیس، تاریک و تار شدن؟ چرا ساکت شدن لبایی که با بغض برات می‌خوندن: «یا رفیق من لا رفیق له»...؟ چجوری راضی شدی تنها بشن قلبایی که ساده عاشقت شدن؟ چی به سرت اومد؟ نور آسمون و زمین بودی، چجور تاریکی مهمون کبریات شد؟

بیا بشینیم باهم نگا کنیم. به منه اون روزا که امید داشت به تو و خوب خدایی که تو بودی قبلنا…

دلتنگتم مثه عیسی؛ ساعت سه شده، مصلوبم و داد می‌زنم: «ایلی، ایلی، لما سبقتنی؟» پدر، چرا تنهام گذاشتی؟..