فرشته و اهریمن

وقتی تو را شناختم، کودکی خام بودم که سرش را بالا می‌گرفت و با شگفتی خیره می‌مانْد به کرانه‌ی آسمان. مرا، لطافت بال‌هایت با تو آشنا کرد؛ از پشت عینکِ بخارگرفته‌ام، تو زلال‌ترین بودی‌. می‌خواستم باور کنم؛ سفیدیِ برفی را که ردِ هزار چکمه بر رویش بود. سرم را کنار آتش می‌گرفتم، مگر عینکم بیشتر‌ بخار کند.
آن حریر سپید اما هر لحظه با گِل آمیخته‌تر می‌شد و من آنقدر کنار شعله‌ها ایستادم که چشم‌هایم سوخت. ‌جنون... تو از این جنون چه می‌دانی؟ استخوان‌هایم می‌شکست، درد عربده می‌کشید در جانم. می‌افتادم و باز به شوق تو برمی‌خاستم. اما این تنِ رنجور مگر چقدر توان دویدن دارد؟ گمان کنم، بسیار. تا به سوی توست این دویدن، بسیار.
گذشت. بزرگ‌تر شدم. جنون حالا دست‌کم از عقل حساب می‌بُرد. و من آرام‌آرام، با ردِ چکمه‌های گِلی بر پیکر زمستانِ وجودت، صلح کردم. دستی بر رنگ و بوم دارم؛ تصویرت را کشیدم، مثل همیشه. این‌بار گرچه هنوز همان بال‌های بزرگ را به دوش داشتی اما... خونین بودند. تو را این‌بار آن‌گونه که بودی، به تصویر کشیدم؛ پیوندی از فرشته و اهریمن. یا همان تعریف شاعرانه‌ترِ «انسان». تو انسان بودی.
تو انسان بودی و شاید این شباهتِ تویِ دست‌نیافتنی با منِ چنین معمولی، مرا عاشق‌تر کرد. انگار برای عاشقی جسورتر شده بودم؛ تو را در خود می‌دیدم و خود را در تو. و دانستم آنچه مرا از آغاز به سوی تو می‌خوانْد، خودِ خودِ تو بودی، و نه معصومیت دروغینی که از شکستنش هراسان بودم.
تو را هنوز مثل همان کودکِ‌ خیره به آسمان -با همان چشمان بهت‌زده- می‌پرستیدم، عینکم را اما دیگر از لکه‌ی وهم پاک کرده بودم. بیناتر از همیشه، حقیقی‌تر از ‌همیشه، می‌پرستیدمت. تو سراب بودی، و من تشنه‌ای که می‌دانست به سویِ سراب می‌رود.
حالا مرواریدهایی که در کودکی از چشمانت چیدم را آورده‌ام تا مرزِ بزرگسالی. سرباز‌ها لب مرز رژه می‌روند، استوار و باصلابت سرود استقلال می‌خوانند؛ می‌ترسم. نمی‌دانم مرا به آن کشورِ غریب راه می‌دهند یا نه. چمدانم را به وقتِ ورود تفتیش می‌کنند؛ گمان کنم باید بهانه‌ی دندان‌شکنی برای حمل این مرواریدها بیاورم.‌
ناچارم؛ پیش خواهم رفت. خبری از فردا ندارم، گرچه امروز، به وسعت تمامِ زمان، دوستت دارم.


۲۸ دی ۱۴۰۳



پ.ن: احتمالا یکی از دلی‌ترین نوشته‌هام:)