روزمره های یک دختر/ ایمیل: Nashenas.5583@gmail.com
فقط تا پایان نت های پیانو
سلام عزیزِ من
متاسفم که دوباره مجبورم برات بنویسم. میدونم زیاد خوشت نمیاد. ولی این قابل انکار نیست که تو هم مثل من از این کار لذت میبری. درسته؟
بهش فکر کردم. پیشنهاد خوبی نبود. ببین من همهی سعیم رو کردم. ممکنه بگی اون همه چیزی نبود که انتظارشو داشتی؛ ولی کار دیگه ای ازم نمیاومد. بهم حق بده که اجازهی ادامه دادن داشته باشم. بهم حق بده که دوست داشته باشم که ادامه بدم.
خب راستش نظرم یکم با قبل فرق کرده. هنوز یه چیزایی وجود داره. مثلا صدای پیانو، کتاب های نخونده، بستنی توی سرما، روشنیِ معلق بعد از طلوع خورشید. میبینی من هنوز حس زیباییشناسیم رو از دست ندادم. هنوز مطمئن نیستم بابت هیچ کدوم از این چیزها. اینکه اگه همهی دنیا، همین دلخوشیهای کوچیک بوده باشه و تمام، اونوقت چی؟ خب میدونی ما همیشه برای چیزای بزرگتر برنامه ریزی کردیم.
عزیز دلم ناراحت نباش. حتی اگه چیزهای بزرگ اصلا وجود نداشتن هم غم به دلت راه نده. ای کاش میشد محکم بغلت میکردم. تن پرنقص تو تنها جاییه که هنوز آرامشی ازش باقی مونده. دوست داری مثل نامههای قدیمی بااحساس بنویسم؟
هی صبر کن. تو قول دادی که به این آدم های دور و اطرافت نگاه نکنی. من گفتم که این آدما وحشتناکن، عجیبن و دور اند از آدم بودن. بعد تو بهم قول دادی. تو گفتی که آسمون و کفشهای غیرراحت توی پامون برامون کافیه تا قدم بزنیم و نفس بکشیم. تو گفتی همین کافیه برای زندگی کردن. اون روز باور کردم ولی تو هر روز بیشتر زیر قولت زدی. عزیزم من هر بار جای تکه تکه شدن این قول نصفه و نیمه رو چسب میزنم.
دیروز آسمون قشنگ نبود. چشمام دنبالت گشت. اما تو مثل دفعات قبل که نتونستی، باز هم نتونستی توی آبی آسمون پنهان بشی. آبی، رنگ تو نیست. تو شاید یه آبی راکد باشی. یه آبی غمزده. چشمام دنبالت گشت و تو رو توی قصههای کوچیک لغات لاتین پیدا کرد. آخ دوباره به خودم قول دادم این کلمات لعنتی رو فراموش نکنم.
فکر کنم موافقی که از هر چیزی سادهتر فراموش کردن کلمههاست. کلمهها همیشه برای تو در جریان بودند. هیچ وقت قرار نبود ماندگار باشن. میاومدن و با سر خوشی دور میشدن. اما خوب میدونم تصویرها هیچ وقت فراموش شدنی نیستند. تصاویرِ قطعه قطعهی ناپیوسته. برای همین همیشه مفاهیمِ شکلهای موجود در اون عکسها برات قابل فهم باقی میمونند. هرگز فراموش نمیکنی.
یادته تصویر زیبایی که وقتی ۶ سالت بود از خودت تصور میکردی؟ عجیبه که یادت هست . ولی من یکم مرددم. فکر میکنم شاید واقعا اون چیزی که به یاد داری، اون تصور واقعی نباشه. البته هر دومون مطمئنیم که نیست. قانون عکسها، حرکت رنگ ها و تغییر نامحسوس و آهستهی شکلهاست. ولی با تمام اینها میدونم حتی اگه تصویرو فراموش کرده باشی، احساس وجود داشتنش رو از یاد نبردی. خب من خوب با پیچ و خم کار های تو آشنام. الان احتمالا میگی: «احساسات چه فرفی با تصاویر دارن؟» و من میگم هیچی. احساسات هم مثل عکسهاند. همونقدر قطعه قطعه، همونقدر کهنه، همونقدر پر از شکل و رنگ.
اره میدونم الان دیگه وقتشه که بگی وقت برای خیال بافتن زیاده. و من بهونه بیارم برای نخوابیدن. ولی میخوام بدونم جوابی هم داری به این موسیقی بیکلام پیانوی غمگین بدی؟ من خیلی بهتر از خودت تو رو میشناسم. میدونم که میگی: «میذارم این آهنگ تموم بشه بعد میخوابیم.»
راستش خوشحالم. لااقل میدونم هنوز دل قطع کردن نتهای موسیقی رو نداری. این برام امیدبخشه. کسی که نمیتونه آهنگ رو از وسط قطع کن، حتما هنوز خیلی بیرحم نشده. منظورمو از بیرحم میفهمی؟
موسیقی پیانو هم تموم شد
اره میدونم. میدونم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
Normal people
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ای به او
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهی دوُم