قصه رفتن (:

یادم نمیاد چندین بار داستان روز اولی که تو رفتی رو تعریف کردم ولی هنوز یادمه که :برگشتم خونه و دیدم نیستی بغضم شکست رفتم بیرون از خونه و اون روز به همه اتوبوس های این شهر دست تکون دادم،لباستو پوشیده بودم و بوش بهم یاد آوری می کرد که چقدر بهت وابسته ام،یادته ناهار غذای موردعلاقه ات بود ولی من تا مدتها دوست نداشتم اون غذا رو بخورم چون هر قاشق غذا منو یاد رفتن تو مینداخت (:
اما
امروز جامون عوض شد تو موندی و من میخوام برم ،گریه نکردی چون نخواستی من یه ذره دودل بشم به این راه ،بجاش گفتی برو و تمام روزهای پیش روتو زندگی کن ،برو و از استقلالت لذت ببر ...(ممنونم ازت که تا آخرین لحظه که کنار هم بودیم بهم یادآوری کردی که این راه چقدر شیرینه ،ممنونم که همیشه حامی بودی و هستی )
من گریه نکردم ولی فکر نکنی دورم و اونجا نیستم قلب من اونجاست تو تنها نیستی (:
ولی تو روزبه بمانی گوش بده بجای دوتامون
ولی تو بیشتر پاستا درست کن
ولی تو آخرشب زنگ بزن و از روزت بگو تا از خستگی بیهوش بشی
ولی تو بیشتر برای قاشق ها دعا کن چون این رمز بین ماست (:
عزیز من تا ابد قلبم میمونه توی اون نقطه که تو هستی ،مراقب خودت باش که سرما نخوری ولی تو بخون دوست دارم..

(:
(:

پ ن:اگه زحمتی نیست آهنگ معرفی کنید تا کمتر دلتنگ بشم ...

پ ن:میشه بگید شما چطوری با تنهایی و دلتنگی کنار میاین!

پ ن:دوستدار شما فضانور اقیانوس..