..Hêvî dûr , xeyal kûrin
لمسِ سرما
چه بگویم؟! فقط همینقدر بدان که چند شبیست به صبح متصل نشدهام ..
مدتیست در آغوش غلیظ ترینِ تاریکیها میگذرانم شبهایم را ..
میدانی که من به تنهایی خویش معتادم
به تاریکی معتادم ، به ناامیدیهایم معتاد هستم ..
همانقدر که زمانی از این روزگار را به گرمیِ آغوشت ، چشمهایت ، موهایت .. به امیدِ بودنت معتاد بودم!
اینروزها .. یا بهتر بگویم ؛ شبهایی که زندگیام را در خود خلاصه کردهاند ، خوب خبر دارند از احوالاتم ، عادتهایم .. اینکه تا چه حد به تک تکِ سیاهیهایی که مرا از تو جدا نگه داشته اند ، معتاد شدهام!
من به جداییها معتادم عزیز به فاصلهها دچار!
و به هر آنچه مرا از عشق، امید و نور دور نگه داشته است ..
راستش را بخواهی خیلی تنهایم ، حتی تنهاتر از قبلِ تو و روزگارِ کوتاه و گذرای عشق .. با آن خو گرفتهام ، گره خوردهام! خودم را در سردی و خشکیِ تنهایی تعریف کرده ام ..
گاهاً اما دلم میخواهد بیایی! .. بیایی و تکتک رگهایم را بزنی و آنها را از تنهایی و بیکسی عجین شده با خونم خالی کنی! .. خالی کنی رگهایم را از جریانِ کندِ لحظههای یتیم مانده .. از ناامیدی و بی اعتمادیِ جا خوش کرده در ذاتِ وجودم .. که تنهاییهایم در دستان تو جان بدهند ، هیچ نمیدانم بعد از آن منی هم باقی خواهد ماند یا نه! اما در حسرتِ خالی شدنم!
و شاید ، شاید دوباره بتوانی ، دوباره بشود درون رگهایم کمی عشق ، اعتماد و دلخوشی تزریق کنی! و هر آنچه را که مدتیست در من به فراموشی سپرده شده را !
و مرا وادار کنی به نفسهای گرم ..
اما افسوس که بعید میبیند ناامیدی درونم وصال دوباره به عشق را ، این معنای بینهایت غریبه با لحظههای بیکسیِ من !
میدانی؟ گاهی هم میشود که به این فکر کرده باشم که شاید .. شاید همهچیز همانطور است که باید!
و شاید من باید تنها باشم .. نه! برایم نگو که در این دنیا هر کسی تنهاست! ، زیرا که میبینم ؛ سهم من از آن به اندازهٔ تمامِ دنیاست :)
شاید از این زندگی ؛ تاریکی هم سهم دلِ تنهای من است ..
شاید دستِ تقدیر را نباید پس زد ، باید نفس کشید ، عذاب کشید و دم نزد! خوب میدانی که این واژهها و جملهها تا چه اندازه با روح عصیانگر من غریب است .. من آن نیستم ، نبودم که ساکت بنشیند گوشهای تا تقدیر قرارهای بیملاحظهاش را رقم زند
اما درک کن عزیز ، درک کن که این دخترک سرکش؛ در همین شبهای تاریکی با کلمهی بیرحمی به نام پذیرش خو گرفت! درک کن که بیشتر از هر چیز در زندگی فقط ، خستهام! و رسم این است ؛ خسته کنار بیاید! .. دم نزند! زندگی کند هر آنچه را جلوی راهش میگذارند.
مدت زیادیست که دیگر نمیتوانم یا حتی میلی برای توانستن ندارم که مانند گذشتههایمان از دستِ رویای وجودت گرفته و بکشمش وسطِ ناامیدیهای تاریکم و تا آخرین جرعه رویا با آن برقصم و شب را از شب بیخود کنم! .. هویتش را ، تاریکی اش را با امیدِ بودنت به فراموشی بسپارم
کاری کنم ذاتش را گم کند ، و در رویاهایمان بیدار شود هر بار .
عوض شدم عزیز! .. با اعتماد ، محبت ، گرما ، عشق و امید غریبه شدم مدتیست
مدتیست تا خویش را در آیینه نگاه میکنم ، تنها چیزی که در رگههای زرد و سبز چشمانم میبینم ؛ سردی و زمستانیست که در آنها تنیده شده ..
کارِ من از پاییز بودن گذشته است ، خشک و سرد .. به تنهایی یک کویر زمستان! :)


پ.ن: خداروشکر بد نیستم .. فقط کمی مریض ، کمی خسته ، کمی مشغول ، کمی درگیر زندگیِ عادی! .. هعب .. شما چطور؟
پ.ن۲: از برای نوشتن!
پ.ن۳ : غم مخور جانا دراین عالم .. که عالم هیچ نیست!
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ای برای تو
مطلبی دیگر از این انتشارات
صحبتی با دخترکم
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیوار...