“We rise again in the grass. In the flowers. In songs”
مامان من سال ها می شود که گریه نکرده ام!
همه چیز بیهوده است مامان
لباس مورد علاقه ام را پوشیدم
غذای مورد علاقه ام خوردم
با دوست مورد علاقه ام دقایقی طولانی حرف زدم
درباره موضوع های مورد علاقمان بحث کردیم
کتابی که داشتم میخواندم را دوست داشتم
متن موردعلاقه ام را یادداشت کردم تا هرگز از یادم نروند
قهوه را آنطور که باید درست کردم
بوی قهوه را دوست دارم مامان
چند دانه بيسکوئيت برای مدرسه گذاشتم در کیف خواهرم
بوسیدمش
پس چرا هنوز زندگی بوی پوچی میدهد؟
با شیرین رفتم کتابخانه
مرد مسئول کتابخانه که هم صحبت قدیمی ام بود را دیدم
لاغر تر از قبل روی صندلی قدیمی اش نشسته بود
"نگاهش استخوانی تر از شانه هایش "
با لبخندی فیک تر از همیشه بهم خوش آمد گفت
به برق خاموش نگاهش چشم دوختم
درد داشت؛ دردش را درک میکردم
به ذوق شیرین بخاطر پیدا کردن کتاب مورد علاقه اش نگاه کردم
لبخندش مهربان و زیبا بود
شروع کرد درباره کتابی که در دستانش گرفته بود برایم گفتن
حرف هایش را کامل نمیشنیدم
اما لبخند زدم؛ اما چرا هنوز پوچم؟
چرا نگفته بودی زندگی آن چیزی که همیشه تصور میکردم نیست مامان؟
چرا نگفته بودی زندگی همین لحظات کوتاه است؟
.....
خواهرم با هماهنگی بابا از یک قنادی کیک سفارش داده بود
در را که باز کردم بوی شیرین شکلات مستم کرد
عزیزکم با صدای هیجان زده اش گفت
که با اینکه من نمیخواستم اما او دوست داشت روز تولدم شمع را روی کیک فوت کنم
توضیح داد که دوست داشت برایم کیک بخرد چون وقتی برای تولدش خریده بودیم خوشحال شده بود
خواهر کوچکم میخواست من نیز همان احساس را داشته باشم
قلبم تند میزند که تو کی اینقد بزرگ شدی ؟
چقدر دوستت دارم
چقدر برای روز های من لازمی
چقدر به عشقی که به من میدهی محتاجم
.........
اتاقم را که مرتب میکردم
متن های قدیمی ام را پیدا کردم
داستانک هایی که چقدر برای نوشتنشان هیجان داشتم
ساعت ها می نشینم و آن متن هارا میخوانم
چقدر دلم برای ذهن آیلینی که آنها را نوشته بود تنگ شده
برای دخترک ۱۰/۱۱ ساله پر از رویایم
چقدر دلم آن دخترکی که میخواست دنیا را تغییر دهد را میخواهد.
از صبح تا شب می جنبم و هیچ چیز تغییر نمیکند
من باز هم عقبم
از همه چیز
از زندگی
از زمان
از زنده بودن و جوانی ام
از خودم
از شعر و اشتیاق
از باور و آرزو هایم عقبم
...........
این مدت که مجبور بودم در کوتاه مدت پیشرفت کنم
باعث شد خیلی چیز ها یادبگیرم
یاد گرفتم چطور احساساتم را سرکوب کنم
یاد گرفتم چطور شب تا صبح بیدار بمانم
یاد گرفتم
چطور به تلاش هایم افتخار کنم
چطور در این راه نه چندان طولانی خستگی معنایی ندارد
چطور هر روز بیشتر از قبل تلاش کنم
و ناامید نشوم.
چیز های زیادی وجود داشتند برای یاد گرفتن
یادگرفتم
چطور با ماشین لباس شویی کار کنم
چطور لامپ را عوض کنم
چطور جاروبرقی را تعمیر کنم
خرید هارا بسته بندی کنم ، غذا درست کنم
یاد گرفتم چطور با بی خوابی هایم کنار بیایم
مامان من در این مدت کم خیلی چیز ها یاد گرفتم
چیز هایی که حتی تو نیز نمیتوانستی به من یاد دهی
.....
احساس عجیبی دارد
اما یاد گرفتم که زندگی فرق دارد
با آنچه تصورش را میکردم
از آن دنیای ساده و رنگین کودکانه ام بیرون آمدم
و فهمیدم که زندگی بی رحم تر از همه است
با مرگ کنار آمدم
به شکست عادت کردم
غم را جزو بزرگی از زندگی دانستم
و یادگرفتم که رویا هایم گاهی برای همیشه رویا می مانند
به این پی بردم که راه طولانی و پر پیچ و خمی پیش رو دارم
فهمیدم قرار است با آدم های مختلف آشنا شوم
و شاید برخی از آنها را دیگر هرگز ملاقات نکنم
فهمیدم چطور احساساتم را نادیده بگیرم
تا مانعم نشوند
هرگز زندگی را این چنین سرد و خاکستری تصور نمیکردم
اما حالا که فکر میکنم
من این سختی هارا دوست دارم
من این تلاش مداوم
و حتی گاهی نرسیدن هارا دوست دارم
من آن آدم هایی که ملاقات میکنم
و حتی به من آسیب میزنند را دوست دارم
من این جریان بی وقفه زندگی را دوست دارم مامان!
.....
خیلی پیش نمی آید
اما گاهی به پسر مورد علاقه ام نیز فکر میکنم
بیشتر اوقات نمی توانم چهره اش را تصور کنم
نمیتوانم او را دست در دست خود تصور کنم
گاهی حتی او را با دختر دیگر تصور میکنم
با دوستانم
درد دارد اما هنوز زیباست
تصور او حتی در آغوش دختری دیگر هم زیباست مامان
شب ها که خوابم نمی برد به چیز های مختلفی فکر میکنم
به آینده
به درس
به فردا صبح
به او
به اینکه سیگار چه مزه ای دارد
به اینکه دست هایش چه احساسی دارند
" دل اش نمیخواست خودش را نجات دهد"
......
بهم گفت که مشکلاتی دارم
گفت که آسیب زدم
به خودم
اطرافیانم
خانواده ام
دوستانم
بهم گفت این قرص هارا بخورم
گفت که باید تلاش کنم بهتر شوم
من تلاش کردم مامان
من واقعا تلاش کردم
اما سخت بود
میدانی این دست من نبود
من میدیدم
که غمگینم، که شکسته ام
که در زندانی با احساسات سرد حبس شده ام
گفتی عیب ندارد
گفتی درست میشه مامان!
گفتی تو نیز درگیری
من دیگر آن دارو هارا مصرف نمیکنم
بیشتر اوقات حالم خوش نیست
گاهی میخواهم یکی از دوستانم را روبه روی خود بگذارم
و برایش بگویم که بر من چه گذشت
نمی توانم با تو حرف بزنم
تو به حد کافی شکسته ای
یا شاید اصلا درکم نکنی
من سال هاست دنبال یک گوش شنوام
اما مزاحمم مامان!
تو هنوز از آن قرص ها مصرف میکنی
دوزش را یکم بیشتر کردند
هنوز میخواهی از درد فرار کنی
درکت میکنم
تو نیز اولین بارت است که داری زندگی میکنی
از کجا میتوانستی بفهمی که سرنوشتت این است
مامان بزرگ نیز اینگونه بود؛ مگر نه؟
خودت گفتی این یک بیماری ارثی است
من هنوز شک دارم چطور بیماری روانی میتواند ارثی باشد
شاید فقط داریم از محیط تاثیر میگیریم
اما چه می شود کرد
تو هنوز درگیری
من باهاش کنار آمدم
من با خیلی چیز های این زندگی کنار آمدم
هنوز با من درد و دل میکنی
هنوز نمیدانی بعد هر درد و دلت من میشکنم
نمیگذاری از واقعیت فرار کنم
برای همین کمی درد دارد
بیشتر اوقات نمیدانم چه جوابت دهم
بیشتر اوقات فقط میخواهم دنیا در سکوت فرو برود
بیشتر اوقات میان حرف هایت صدای شکستنی از درون خود میشنوم
برای همین گاهی فکر میکنی که به تو اهمیت نمیدهم
این نیز درد دارد مامان!
......
در مسیر تراپی تا خانه گریه نکردم
در حال نوشتن احساسات روی کاغذ گریه نکردم
وقتی پدربزرگ مرد گریه نکردم
هنگامی که تن بی روح دنیز را در آغوش پدرش هنگام زار زدن تصور می کردم، گریه نکردم
با شیرین از بدی روزگار حرف زدم و گریه نکردم
گلدان مورد علاقه ام افتاد و شکست، گریه نکردم.
حتی بعد مردود شدن در برخی درس ها گریه نکردم
بعد اینکه پدر مرا زد گریه نکردم
هنگامی که با شیرین خداحافظی کردم هم گریه نکردم
وقتی حتی هیچکس متوجه نبود من نبود، گریه نکردم
هنگامی که هیچکس تولد مرا یادش نبود گریه نکردم، حتی تو مامان
هنگامی که کتاب مورد علاقه ام را سوزاندی گریه نکردم مامان
میبینی؟
گویی بزرگ شده ام
مامان من سال ها میشود که گریه نکرده ام!
من داشتم سعی میکردم معنای زندگی را بفهمم
اما زندگی مگر همین نبود؟
زندگی مگر همین لحظه ها که می گذرند نبود؟
همین نفس هایی که می کشیم
خاطراتی که می سازیم
چیز هایی که فراموش شده اند
چیز هایی که حرف می زنند؟
زندگی مگر
فداکاری های تو برای خانواده ات نبود؟
اشک هایی که از من پنهان میکردی
غم در چشم هایت؟
زندگی مگر هیجان خواهرم برای چیز های کوچک
تلاش پدرم برای مهربانی
لبخند خاله هنگام دیدن من
نصیحت های دایی برای آینده ام
یا آغوش گرم پدربزرگ و عشقی که به من میداد نبود؟
زندگی لبخند شیرین و تمایلش برای وقت گذراندن با یکدیگر
تلاش های ملیکا برای تغییر
تلاش های اسرا برای زندگی ای بهتر
نبود؟
زندگی مگر این جریان آشفته اجباری نیست مامان؟
مامان زندگی واقعا چه بود؟
الهام از : https://vrgl.ir/uKXcn
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیخبران حیرانند...
مطلبی دیگر از این انتشارات
من و مامان و نوشتن!
مطلبی دیگر از این انتشارات
یارِ فراموش شدهی من :) ..