جِسمی در اینجا و قلبی در آنجا و خیالی بسیار دور...
مرداب غمباد
گفتی : 《 کافی تر از کافی ، مثل منه ؛ هر کاری که دوست دارم بقیه بهم بگن رو خودم به بقیه میگم》
بهت گفتم:《 تا حالا واسه خواسته هات جنگیدی؟》
گفتی :《 نه ولی به خاطر اونا با خودم جنگیدم ؛ به خاطر همین از آرزو ها میترسم ، که دوباره نرسم و ناراحت شم》
میخواستم بهت بگم تو میتونی ؛ ولی نتونستم تو فرق داشتی دوست نداشتم بهت دروغ بگم یا حرفای کلیشه ای بزنم .
گفتی :《 ای کاش همون موقع که یه آرزویی داشتم بر آورده میشد نه اینکه فقط حسرتش بمونه رو دلم که بشه مرداب غمباد.》
گفتم:《 مرداب غمباد، اسم قشنگیه برای آرزو های مرده.》
گفتی :《 خیلی چیزا قشنگه ؛ از دور، از وقتی نمیدونی چی هست و نیست.》
گفتم:《 ناراحتی؟》
گفتی :《 ناراحت ؟وقتی آدم هایی هستن که هنوز هم دلم رو میشکنن، وقتی شکستنم رو دیدن ؛ ناراحتی بی معنیه .》

مطلبی دیگر از این انتشارات
تو چاقویی هستی که من در درون خودم میچرخانم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
پسر حاجی الماس
مطلبی دیگر از این انتشارات
یه شب تا صبح دربست