یه روزی منم و گیبسون کاستوم دهه۶۰ و یه منظره ناب?کانال:https://t.me/tonnel42
معمولی ترینِ آدم ها!
همه چیز از آن جایی شروع می شود که می فهمی تنهایی.آن جاست که سیلی از سوالات،ترس ها و بی اعتمادی ها سمتت هجوم می آورند.من معمولی ترین آدم این کره خاکی ام.نه جهت گیری خاصی به سمت و سویی دارم و نه آنقدر زندگی را خرامان خرامان می گذرانم که سفیدی ریش هایم را به حساب تغییر رنگی ناگهانی بگذارم.چیزی در میانه ی آن.خیلی وقت ها که مثل الان مستاصل می شوم،قلمم را در می آورم و می نویسم.شاید این بار هم مثل دفعات قبل باشد اما شدید تر.نمی دانم!کامو می گفت:من طغیان می کنم پس هستم.من هم می نویسم.پس هستم!
همه ما دنبال این هستیم که به نوعی این تنهایی را انکار کنیم.هر آن که بگوید نه،صرفا مُسکن ضد تنهایی مصرف می کند.بالاخره روزی او هم دچارش خواهد شد.با یکی از دوستانم که حرف می زدم،می گفت:این زندگی را نمی توانم تنها تصور کنم.باید حتما کسی کنارم باشد.سرم را به نشانه تایید تکان دادم و برای خودم سوال شد که من چه نظری دارم؟کمی عقب تر را نگاه کردم.راستش را بخواهید،هیچ ایده ای برای پاسخ به این سوال ندارم چون در حال سر کردن زندگی با همان تنهایی ای هستم که در کنار اسباب بازی های کودکانه ام با من هم بازی بود.ما درون حباب های تنهایی مان زندگی می کنیم.اول زندگی این حباب جای بیشتری دارد.بعد،کمی بزرگ تر می شویم و حباب تنهایی مان را با کسی تقسیم می کنیم.اکثر وقت ها حباب هایمان یکی نمی شود تا دوتایی درون حباب بزرگ تری زندگی کنیم.به ناچار حباب می ترکد.اعتمادمان را از دست می دهیم.بار دیگر حباب کوچکتری برای خودمان درست می کنیم که مثل قبل احمق نشویم و دوباره کسی را در آن جای دهیم.آنقدر تنگ که شاید حتی نفس کشیدن درون آن برایمان سخت شود.نفس کشیدن همان زندگی کردن است.چرخ دنده های زندگی ام سخت صدا می دهند چراکه من از همین اول کار انگار حبابی به اندازه بدنم درست کرده ام و حال هوای حباب رو به اتمام است.
صدا هایی درون مغزم آرام گرفته و صداهایی نو پدید آمده است.قدیم ترها دنبال این بودم که کسی حرف هایم را ببیند،بخواند،منتشر کند یا هرچه.اما حال آرام ترم چون حبابم را محکم تر در آغوش گرفته ام.یادگرفته ام که کسی آن بیرون دلش برای من نسوخته است و دلش برای من تنگ نمی شود.پس مهم نیست چه کسی این نوشته را می خواند و من را نادان و بی اطلاع از هر آنچه هست تلقی می کند.هیچ وقت اینطور تلقی نکن که مگر چه چیزی را تجربه می کنی که این گونه می نویسی؟آنقدر آدم های ناشناسی این را به من خرده گرفته اند که مجبورم در حد چند جمله پاسخشان را بدهم.انسان ها مشکلاتشان را جار نمی زنند.متن های سنگین از بار سنگین روی دوش نویسنده خبر می دهند و تلخی بی پایان نوشته هایش،نشان دهنده تلخی افکارش است.هر کسی مناسب سن خودش یا بیشتر رنج می کشد.حتی آنکه در پول غرق است و تمام زندگانی اش را به رخ دیگران می کشد،شب ها در تنهایی و خلوتش،افکارش شنیدن دارد.
و اما عشق!چطوری دیرینه یار و همدم نوشته های من!چند وقتی است که تمام نامه های کامو را می خوانم و سعی دارم که قلبم را زنده نگاه دارم.نوشتن،نوشتن برای آن که قلبت برایش می تپد،از مقدس ترین کار هاست.دلم هوای نوشتن های شاعرانه به سرش زده است.نمی دانم.هر چه که تو را نکشد قوی ترت می کند.مضخرف است.قبولش ندارم.من زنده ام اما چیزی در من مرده است.من قوی تر شده ام اما با کشتن چیزی که گمان می کردم داروی تمام سیاهی هایی است که بر انسان چیره شده.از ان ابتدا هم زندگی روی خوش طعم چشیدن ارتباط با آدم ها را از من گرفت و مرا یار و همدم کتاب های بی جانی کرد که تمام تصورشان از عشق آن عشق دیوانه وار رومئو و ژولیت ها و... بود.من آن را در این دنیا جست و جو کردم.من خواستم یکی از آن قصه ها را به سراپرده ی این جهان جهنمی به اجرا دربیاورم.اما یادم نبود.صحنه ی تئاتر در میان جهنم،هیچ بیننده و کارگردانی به غیر از خودم ندارد.در نهایت تمام آن تئاتر زیبای من ،در میان آتش جهنم و جهنمیان سوخت.پرده ی بلند قرمزش که نشانگر عشق بود،سوخت و خاکسترش در باد گرمی که از سمت گورستان می وزید به هوا برخاست.ایرادی نیست.من به همان کنج خود باز گشته ام.نه می خواهم چیز دیگری را تجربه کنم و نه دیگر سناریویی برای به اجرا گذاشتن دارم.از همه مهم تر.بازیگر اصلی را از دست داده ام.فیلم من بدون او معنی ای نخواهد داشت.پس شاید نباید دنباله اش را بگیرم.
من قاتلم را بخشیده ام.برایش بهترین آرزو ها را دارم.چرا که اگر یک بار شما هم در دلتان نمایشی را با کسی برپا کرده باشید،می دانید که هیچ گاه نمی توانید از بازیگر نقش اول تئاترتان متنفر باشید.من هیچ وقت از او متنفر نخواهم بود.هیچ وقت.من از او ممنونم که طعم این زندگی را به من چشاند.به واسطه کتاب هایم فکر می کردم ممکن است جایی برای آرمیدن،آغوشی برای فرار کردن از حال بد وجود داشته باشد اما متوجه شدم که نه.چنین جایی در این جهنم زمینی وجود ندارد.همچنان برای عاشق ها خوشحال می شوم.به آن ها لبخند می زنم و در دلم برای ابدی ماندن عشقشان در دل هم دیگر دعا می کنم.من خیلی دعا می کنم.دعا می کنم که مسبب مرگ احساس کسی نشوم.این دعا را خیلی می خوانم.قتل عمد است اما دیوانی برای دادرسی به این جرم وجود ندارد.پس بهتر است دعا کنم که هیچ گاه به این جرم مبتلا نشوم.من می بخشم اما فراموش نمی کنم سردی نگاه هایی را که بر آتش شعر های شاملویم،آب شد.من هیچ گاه باز از ته دل نخواه خندید.ساعت های گرم تابستان اذیتم می کنند و ترکیب بوی عود و قهوه از بوی صد جنازه برایم مشمئز کننده تر است.این ها درد هایی ست که گرامی شان می دارم.از کسی هم گله ای ندارم.اشتباه خودم بود که فکر می کردن ساکن طبقه ی زیرزمین،می تواند پا روی زمین بگذارد.حال چیزی کم نشده.قدیم تر ها که کتاب می خواندم فکر می کردم پشت در آن زیرزمین کسی منتظر من است و برای بیرون آمدن از زیرزمین کلی تقلا می کردم.حال می دانم که همه ش توهمی بیش نبوده و خود خواسته در تاریکی زیرزمین،خودم را پنهان خواهم کرد.هیچ چیزی اتفاق نیوفتاده است. یک جمله است که روی دیوار این زیرزمین حکاکی کرده ام و حیفم می آید که برایتان نخوانمش:کاش تمام راه های رسیدن به تو را امتحان می کردم. امتحانش کردم.حالا دیگر دغدغه ای ندارم.بی خیال رو به آینده ای که تار می نماید،رو به جلو خواهم رفت.تنها! شاید تو نیز آمدی کنارم نشستی و از دل های شکسته خبری گرفتی.آنگاه رو به تو خواهم نشست.لبخندی خواهم زد و جای خالی قلبم را نشانت خواهم داد.خواهی پرسید چرا؟خواهم گفت:برای احساسی که آدم را از بهشت دنبال خودش به زمین کشید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دو هفته دیرتر
مطلبی دیگر از این انتشارات
کسوفی که یک هفته طول میکشد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه بدون پایان ۲