میان سطرها گم میشوم، میان سایهها مینویسم. شاید روزی کلماتم پیدا شوند…
ملکه گل های بابونه💚🌱

برای کسی که آمدنش، وقت را متوقف کرد🤍
امروز صبح، میانِ فاصلهی ظریف ۸:۱۵ تا ۸:۳۰،
جهان نفسش را نگه داشت.
انگار لحظهای ایستاد،
تا چیزی یا کسی برسد.
نه با هیاهو،
نه با نورِ شدید،
با نرمیِ شکفتنِ یک گلِ بابونه،
با همان لطافتی که فقط زمین میفهمد.
میگویند هر پادشاهی، سرزمینی دارد.
اما بعضیها ملکند،
حتی اگر تاجی نداشته باشند.
ملکهای از جنس سکوتهای گرم،
ملکهای از تبار بابونهها،
که به جای فرمان، نگاه میکند
و بهجای ارتش، عشق دارد.
درست در همین ساعتها،
سالها پیش،
جهان انگار به خودش آمد،
لبخندی زد،
و گفت:
«آره، حالا کاملم.»
هیچکس نفهمید چرا امروز،
بابونهها سر بلندترند،
آسمان آبیتر است،
و نسیمی لطیف از جایی گمشده میوزد.
هیچکس نفهمید،
جز دلِ کسانی که بلدند
هر اتفاق بزرگ را در سکوت بخوانند.
این متن، برای کسیست که خودش هم شاید نداند
چقدر بودنش،
چقدر «همینطور بودنِ» سادهاش،
معجزه است.
ملکهی بابونهها،
اگر داری این را میخوانی...
بدان که امروز،
میان همین چند دقیقهی بیصدا،
جهان دوباره متولد شد.
دوستت دارم و ممنونم برای بودنت💖

مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرا در آغوش بگیر
مطلبی دیگر از این انتشارات
صفحاتِ عشق