شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه میدارد _ مرا
من از تو رسیدم به باور تو
نیستی!
به حقیقت رسیدن این واژه، به حقیقت رسیدن این زمان، حال باید به تلخی بگویم که سال نه، سالهاست که نیستی...
این قلب هنوز سخت دل تنگ تو میشود و سرنوشت نگذاشت فراموش شوی. این من که گاه و بیگاه میبینی خواست و تلاشش را کرد اما، آنچه دیگران در من دیدند چیزی جز خاک و میوه گلستان تو نبود.
مگر میتوان به ریشههای یک درخت، خاک دیگری خوراند، من در خاک تو ریشه دواندم و بیخاک تو تنها در توهم بودنت سِیر میکنم.
میدانی از چه میترسم؟ از دیدن مردانی چون خودم که در عشق اول ناکام ماندند و پس از آن در هر دل دادنی، جان دادند ولی قلبشان را ندادند، از مردانی که سوختند تا خاموش شوند، از خیز برداشتنهایی که پس از تو بینتیجه ماند، از نگرانیهایی که تنها یک طرفه بود، از ترجیحدادن به تنهایی که به برگشت تو ختم نشد، از هزاران کار دیگر که انگار بیهوده بود.
هر چقدر بیشتر میگذرد سایه فراموشی بر قلبم بیشتر سنگینی میکند و من بیش از پیش ناامیدتر به دنبال روزنهای از تو.
به چشمهایت اعتماد نکن، آنچه میبینی شکستهتر از قبل است، آنچه از من تصور میکنی را فراموش کن، شین را به یاد بیاور.
میدانم سخت است؛ نه من آن هستم و نه تو دیگر آن.
بیا تنها به آنچه قلبم عادت ندارد سامان ببخش و نبودنت را جبران کن.
نوشته ای از
سید صدرا مبینیپور
۱۴۰۲/۱۱/۱۶
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای سومین سالگرد نبودت...
مطلبی دیگر از این انتشارات
ای کاش میدانستی،
مطلبی دیگر از این انتشارات
همه چی رو دارم تجربه میکنم.