مکاتبات | چهار

یک | دو | سه

داستان‌های ناتمام دکتر. داستان‌های ناتمام. از جمله عباراتِ کلیدیِ زندگیِ من است. امروز چگونه‌ای دکتر جان؟ ریش‌هایت را نتراشیده‌ای چرا؟ نه این که از صورتِ پاک‌تراش خوشم بیاید. نه لزوماً. از این نظر می‌گویم که همیشه می‌تراشیدی. امروز تَه‌ریشت در آمده. طوری نیست. ریشۀ جانت در نیاید. شیره‌ات کشیده نشود. این‌ها که فاقد اهمیت است. حوصله نکرده‌ای یقین. شاید ژولیدگی را برگزیده‌ای. گزینشِ خوبی است حقیقتاً. آدم دوست دارد برخی اوقات ژولیده باشد. هاشولی‌پاشولی باشد. آن قدر هم حال می‌دهد که نگو. من غالباً می‌پسندم این را. ولی خب اطرافیان انگشتت می‌کنند تا ژولیده می‌شوی اندکی. اصلاً چه بهتر. بگذار در بیاید.

من نمی‌دانم شما مردها چه مشکلی با ریش دارید؟ چرا آن‌قدر خشن هستید با موی صورت؟ مگر پشمِ زیرِ بغل یا زیرِ ناف است که این‌قدر بی‌رحمانه به جانش می‌افتید و مجالِ بروز و ظهور را ازش سلب می‌کنید؟ بگذارید رشد کند. خودی نشان دهد. شما هم مثل پدرِ منی دکتر؟ که دشمنی دارد با ریش؟ هر چه بهش می‌گویم بگذار یک ته‌ریشی در بیاید. باور کن می‌نشیند روی صورتت. قشنگ می‌شود. حالا نه این که مثل من شلوغش کنی و مرتبش نکنی. نه. خودت را با من مقایسه نکن (دیدی نارسیسیسم را که زد بیرون؟ دیدی؟ یادداشتش کن). همین‌طوری یک ردی از ریش کافی است. گوش نمی‌کند که. خصلتِ دهه چهلی‌اش نمی‌گذارد از آهنگِ آب‌گوشتی و صورتِ شیش‌تیغ و رفیق‌بازی بگذرد.

الآن یقین انتظار داری از من که برگردم به قضیۀ مهمانی؟ بقیه‌اش را بگویم برایت؟ حالا شما هم انتظار نداشته باشی، من انتظار دارم که شما از من انتظار داشته باشی که بقیۀ وقایع آن شب را بگویم برایت. آخر همه‌اش همان بود. اتفاق خاصی نیفتاد جانِ تو. بعد هم اصلاً چندان محلی از اعراب ندارد در جلسۀ درمان‌گری. دارد؟ خب دارد حتماً که می‌گویی. ولی رهایش کن. حوصله‌اش را ندارم. نمی‌شود که تک‌تک جزئیات و ریز و درشتِ اتفاقات را توضیح داد. تولد بود دیگر. حالا این که کیک چه شکلی بود و چه ادا و اطوارهایی پیاده کردند ملتْ آن‌جا و کادو چه بود و این‌ها؛ هو کِرز؟ فقط همین که آن شب دخترۀ قلیان‌چاق‌کن را من رساندم خانه‌شان. آخرِ وقت بود. و فقط من می‌خواستم بروم خانه و او. بقیه یا رفته بودند، و یا کاپل‌هایی بودند که می‌خواستند از اتاق‌های رهاشده در باغ استفاده کنند و فقط و فقط هم استراحت کنند و نه کارِ دیگر. به هر حال خوبیت نداشت که آن اتاق‌ها تا صبح هوا بخورند و همین‌طور سرد و یخ رها شوند به حال خودشان. حرارت نیاز بود. مناسکِ لاوتِرِکانی باید اجرا می‌شد.

بعد هم که رفتم رساندمش خانه‌شان و. حرف زدیم و. آشنا شدیم و. هیچی دیگر. ولی دختره واقعاً دوست‌داشتنی بود. یعنی از این‌ها بود که می خواستی بروی باهاش توی رابطه؛ الساعه و بی‌معطلی! قبل از این‌که دیر بشود! و چه زود دیر می‌شود! خیلی هم به من می‌خورْد از نظر اخلاقی و رفتاری. راحت و خودمانی و متناقض و سرگشته. ولی باورت نمی‌شود دکتر! می‌شود؟ حتی شماره هم رد و بدل نکردیم! یعنی کولاک کردم! او هم انگار به کیف و کفشش نبود. خوشم آمد از جفت‌مان. رها و آزاد و بی‌رودربایستی. آن هم در حالی که چند ساعتی بیش نبود آشنا شده بودیم. از هم‌دانشگاهی‌های داریوش بود.

حالا هم چند روزی گذشته و هیچ. زندگیِ عادی. عدمِ تکانِ آب از آب. ثباتِ بی‌سابقه. آسایش. آرامش. مگر این که به‌واسطۀ داریوش با هم ارتباطی بگیریم دوباره. که آن هم نه حسش هست و نه اراده‌اش. من همین آدم‌های دور و برم را هم زورکی تعاملم را باهاشان، ادامه می‌دهم و هندل می‌کنم.جای من هر کسی دیگر بود بُریده بود. این حجم از انتظار. دیگر حوصلۀ آدمی جدید، رابطه‌ای جدید، و به‌خصوص دختری جدید را ندارم. حالا هر چقدر هم طرف فانتزی و خوشایند باشد. آن هم رابطۀ عادی نه و عشقی و احساسی! رهایم کن خداوکیلی! منی را که می‌بینی این‌جا نشسته‌ام ریدمان‌هایی به جا گذاشته‌ام از خودم که فقط خدا می‌داند و چندی مفلوکِ دیگر!

ولی می‌بینی؟ عاشق این هستم که داستان را رها کنم. بیا این گوشیِ من را ببین خداوکیلی. قبرستانِ داستان‌های نصفه و نیمه است. پروژه‌های شکست‌خورده. همین ماجرای مهمانی را هم خیلی زور زدم تا توانستم برایت درزش را بگیرم! هرچند هنوز خیلی سوراخ دارد! ولی خب حوصله‌ام نمی‌کشید بنشینم دوخت‌ودوز کنم برایت! زیادی‌ات می‌شد! رو دل می‌کردی!

قصه را مگر نباید رها کرد اصلاً؟ مگر قصه، یا به قول سارتر: ماجرا، پایانی هم دارد؟ خب مردِ حسابی یک نگاهی به زندگی‌ات بکن. چه کسی را دیده‌ای آدم‌وار به پایان برساند زندگی‌اش را؟ چه کسی را دیده‌ای که پا در هوا، افسوس‌خوارِ نرسیدن‌ها و حسرت‌ها، تسلیمِ تیغۀ مرگ نشود؟ همه همین‌طوریم دُکی. همه‌مان، همیشه درگیرِ کوله‌بارِ آرزوها و برنامه‌هاییم که ناغافل باید برویم. رفتنی شویم. رفتنی هستیم. تازه مرگ انتهایی‌ترین است. در طولِ زندگی و قبل از آن هم فرقی نمی‌کند. مِنوال همین است. گذشتن و رفتنِ پیوسته با یک نتیجۀ واحد: نرسیدن. وای. صبر کن. صبر کن... این تمام حرفم نیست. تو نباید دعای من باشی... خخخخ. نه شوخی کردم. یک‌هو زدم به کانالِ همایون. بیا این را ببین؛ یک تیکه از یک نمایشنامه را دوستی برایم فرستاد. بگذار بجویمش و بیاورم و بخوانمت... ایناهاش:

«سورین: می‌خواهم به کوستیا موضوعی برای یک داستان بدهم. نام این داستان باید این‌طور باشد: «انسانی که می‌خواست.» در جوانی دلم می‌خواست نویسنده شوم، ولی نشد. دلم می‌خواست شمرده و خوب صحبت کنم ولی همیشه بد صحبت می‌کنم (ادای خودش را در می‌آورد). «همش، همش، این‌جور و آن‌جور»... گاه اتفاق می‌افتاد که می‌خواستم حرفم را خلاصه کنم. برای این کار حتی غرقِ عرق می‌شدم ولی موفق نمی‌شدم. دلم می‌خواست ازدواج کنم ولی نشد. دلم می‌خواست همیشه در شهر زندگی کنم ولی می‌بینید که بالاخره هم عمرم در دِه دارد بسر می‌آید و بس.
آخر این را بفهمید که دلم می‌خواهد زندگی کنم!»

نه اسم نمایشنامه را نمی‌دانم. ولی اگر می‌خواهی برایت از دوستم می‌پرسم. ولی دیدی چه می‌گفت؟ اصلاً آن لحظه که خواندمش هر چه هم‌ذات‌پنداری داشتم و نداشتم از وجودم کشیده شد بیرون و جیغ کشید که بابا جان بسه! زیادی برانگیزاننده بود! اصلاً این را انگار خود من نوشتم! منِ میان‌سال! منِ سی‌ساله! منِ چهل‌ساله! ترسناک است نه؟ که بخواهی و نرسی. بخواهی و نشود. و بدتر از آن این است که نخواهی و بشود! ندانی و بشوی! نفهمی و بروی!

شاید یکی از علل این که می‌آیم نزد تو همین است که داستان‌های زندگی‌ام را تعریفت کنم. بلکه بتوانم داستان‌های خودم را از نو بنویسم یا تکمیل کنم. البته که معتقدم وقتِ یک چیزی که بگذرد، دیگر کارش تمام است. به ویژه دربارۀ داستان‌های نیمه‌رهاشده این صدق می‌کند. اصلاً نمی‌توان ترمیم‌شان کرد. یا باید از نو خلق کرد، یا بیخیال شد. از نو هم که خلق می‌کنی نباید فاصلۀ زیادی بیفتد بین گام‌های خلق. مگر این که قصد کرده باشی یک اثر بلند بنویسی. و کاغذبازی‌ها و مصائبش را به جان خریده باشی.

غالباً من اما شکست می‌خورم در تنظیمِ کاراکترهای یک داستان. تعدد شخصیت‌ها انگار برایم کابوس است. نهایت بتوانم شخصیت اول را، که هم راوی است و هم یک جورایی خودِ من، سامان بدهم و ابعاد ببخشمش. همان هم زورکی! ناقص! داغان! بقیه را اما از یک ماکتِ گَچی هم نمی‌توانم فراتر ببرم! لِه می‌شوم وسط کار. مثل ژله‌ای که یکی شده است با آسفالت در اثر فشارهای لاستیکِ تریلی! فکر کرده‌ای برای چه نمی‌توانم نمایشنامه بنویسم؟ هان؟ ناموساً تا الآن نفهمیده‌ای دکتر؟ ای بابا. پس چه می‌کنی صبح تا شب در این اتاق. به همین علت که نمی‌توانم کسی را خلق کنم. اساساٌ قوۀ خلاقیتم اندکی ضعف دارد.

وای فرض کن قرار است چند شخصیت را بریزی روی کاغذ، کلی دیالوگ بچپبانی در دهانشان و بگی بسم‌الله! تکان بخورید و جان بگیرید و بِشَوید یک نمایشنامه! نمایشنامه‌ای که قرار است خوانده شود! اجرا شود! خیلی سخت است! اصلاً سختیِ نمایشنامه همین است که همه‌اش دیالوگ است! خالص و لُخت است! ادا و اطوار و حاشیه هم سرش نمی‌شود! اما باور کن روزی که بتوانم یک نمایشنامۀ خوب و قابل بنویسم و بفرستمش برای چند تئاتری و بعد ببرمش برای اجرا، یکی از جذاب‌ترین و ناموس‌ترین روزهای زندگیِ من است! برای تو هم می‌فرستمش که بخوانی! جهنم و ضرر: یک بلیط، اصلاً دو بلیطِ VIP هم می‌فرستم برایت که دست عیال را بگیری و بیایی بنشینی ردیفِ اول و از نزدیک حظ کنی! یا دستِ دوستت را. یا هر کسی که خواستی. چه کنم دیگر! خرابِ رفاقتم من!

07 اردیبهشتِ 02