وقتی تو گریه میکنی شک میکنم به بودنم...
میپرم از خواب
خواب میبینم خونهی منی. خوابت برده و دارم نگاهت میکنم. نفسات کوتاه و آرومه و از قفسهی سینهت خون داره نشت میکنه به روتختی سفید. میدونم خیلی وقته مردی ولی مراقبم از خواب نپری. یه پرندهی سیاه کوچیک میشینه رو لبهی پنجره و آواز میخونه. انگشتم رو میبرم جلو، میشینه روی دستم. چشمای تو رو داره و صدای من رو، ترکیب زیبایی و بیهودگی. پرنده میپرسه این کیه که زخمی شده؟ میگم این زنیه که میخواستم تسکینش باشم اما غمش شدم. میگه کشتیش؟ میگم بدتر، ناامیدش کردم. پرنده آواز میخونه بعد محکم خودش رو میکوبه به شیشهی پنجره. میپرم از خواب.
دارم تو گردنهی پلنگچال از یه شیب تند سقوط میکنم. سنگها دونهدونه استخونهام رو میشکنن و من بلندبلند میخندم. کلاغ سفید و ابر سیاه بالا سرمن و نگاهم میکنن. همونجور که میشکنم داد میزنم آدم وقتی دردش زیاده، دوست داره به یاد آوردهبشه. کلاغ سیاه به ابر سفید میگه اما چطور میشه کسی رو به یاد آورد که هرگز مهم نبوده؟ ابر سفید میگه اما چطور میشه کسی رو به یاد آورد که هرگز نبوده؟ من محکم میخورم به صخرهی سیاه بالای پناهگاه. خرد میشم و استخون کوچیک دلم محکم میخوره به شیشهی اتاق خواب. میپرم از خواب.
یه پرندهی سیاه کوچولو افتاده کف اتاق و نفسنفس میزنه. با هر نفس، خون از زخم کوچیک روی دلش پخش میشه روی تنش. میذارمش کف دستم و میگم ببخش که نشد خونهت باشم، نشد بخندونمت، نشد بریم سفر. ببخش که من واقعی نبودم و توی خوابهام گم شدم. ببخش که همیشه دیره. پرنده میگه عیبی نداره، چشمات سرخه دیوونه، بخواب یهکم. میخوابم. نفسام آرومه و با هر نفسم خون از زخم دلم میپاشه روی روتختی سفید. پرنده میگه تموم عمرت به خودت زخم زدی آدم ساده، حالا دیگه بخواب. میشینه لب پنجره، کلاغ و ابر میان دنبالش، میرن.
بیدار میشم و یادم میاد خیلی وقته شوقی برای بیدارشدن ندارم. میخوام برات بنویسم دستم هنوز موهاتو یادشه، اما چه فایده؟ نه دست من هنوز زندهس، نه موهای تو هنوز پناه. چشمام رو میبندم و وانمود میکنم خوابم. چشمات رو ببند و وانمود کن فراموشم کردی. نویسنده مرده، و ما ارواح سرگردون یه شعر نیمهکارهایم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نبود چشم هایت خاکسترم می کند
مطلبی دیگر از این انتشارات
چَشمهایت ؛)
مطلبی دیگر از این انتشارات
از نامههای "سهراب سپهری"