اینجا محل درج حرف هایی است که درکش برهمگان اجبار نیست:)
نامـهای به فرزند هرگز به دنیا نیامدهام:
سلام جانِ من؛ امیدوارم در پستوهایِ رحم مادرت احوالات خوشی را با خواهر و برادرانت طِی کنی جانِ دلم. پدرت چند ماهی میشد که برایت نامه نمینوشت. حقیقتش خوب نبود، امشب یکهو یادش آمد که تو در دلش جا داری. مِن بعد برایت زود به زود نامه مینویسم چرا که میدانم آنها که رفتهاند و نیستند چشم انتظارِ نامهها میمانند.
حقیقتش دلتنگِ پدرانگی کردن برایت شدهام اما نه اعصاب دارم و نه حوصله. مینویسم تا یادم بماند که چرا تو هرگز به دنیا نیامدی و چرا من در دنیایی که بدان پینه شدهام همیشه تنهایی را انتخاب میکنم.
عزیزکم؛ آدمها غیر قابل اعتماد و منفعت طلب شدهاند. میترسم روزی به دنیا بیآیی و حتی من، در تو به دنبالِ رویاهایِ خاموش شدهیِ خود باشم. حتی منی که پدرت هستم هم در خوشیِ تو منفعتِ خود را میبینم. جانَکَم، عزیزِ کوچکِ من، من نیز مانند تو چشم انتظارم. چشم انتظارِ یک غذایِ خوشطعم، یک بوسهیِ سینهسوز، یک رقصِ بیواهمه میانهیِ میدان، یک مستیِ بیسابقه و یک آغوشِ آرامشبخش…
چشم انتظار چیزهایِ کوچکی که، ماندهام، سخت ماندهام، با ترس ماندهام، با اشک ماندهام تا روزی لمسشان کنم.
عزیزترینم، آنچه از اعماق قلبم میخواهم با تو در میان بگذارم این است که مادرت، آن فرشتهی بیهمتا که همیشه همراه و پشتپناه ما بوده، این روزها دردمند و خسته است. من خوب میدانم چه بر او گذشته؛ او با تمام عشق و ارادهاش میکوشد تا به آرزوهایش برسد؛ چه در رشتهای که قلبش برای پذیرفته شدن در آن میتپد، و چه در درسی که با شور و عشق بیپایان به آن دل سپرده است. جان پدر، به خوابش برو و آرامش را به دل خستهاش بازگردان. نگذار غم بر چهرهاش سایه اندازد، نگذار اشکهایش سرازیر شود و اندوه در نگاهش بنشیند. اگر به دیدارش شتافتی، از جانب من بوسهای از جنس عشق و آغوشی از جنس مهر نثارش کن.
راستش را بخواهی پدرت حال و روز خوبی ندارد. او در دریای زندگی اش گم شده و نمی داند با آن چه باید بکند. خسته است، دلش میخواهد از این دنیا رها شود ولی تو را چه کند؟ نمی خواهد دست به خودکشی بزند اما آرزو میکند کاش میتوانست آدم موفقی باشد تا روزی تو به بودنش افتخار کنی.
فرزندم از ته دل از تو عذر میخواهم من آن پدری نشدم که تو به بودنش افتخار کنی؛ همیشه مایه ننگ و شرمساری ات بوده ام. بارها تو را شرمنده کردم و برای همه ی اینها عذر میخواهم من را ببخش پدرت همیشه هدف تمسخر دیگران بود و تنها کاری که توانست بکند، سکوت بود.
عزیزکِ پدر، لمسِ خوشی آنقدر که فکر میکنی عجیب نیست. گاهی یک شکلات و گاهی یک نگاه، اعماقت را لمس میکنند. اگر لمس کنند، روحت آرام میگیرد، گویی زنده شدهای؛ اما اگر از لمس شدن باز بمانی؛ آن روز، روزِ مرگِ توست.
پدرت بر خلافِ تو بارها مُرده، مُرده مانده، زنده شده و باز مُرده. آری، هنوز مُردهاست این پدر چشم به راه اما مانده تا زنده شود. حتی دلش تنگِ لمسِ چیزیست که هرگز نبوده، چیزی مانند تو.
_آخرین بوســـه
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای تو که بی رحمانه رهایم کردی اما همچنان عزیز تر از جانی برای من...
مطلبی دیگر از این انتشارات
"قصهی دستامون " .. 🤝🏻
مطلبی دیگر از این انتشارات
بعثت