نامهٔ nام

حس غریب تنهایی:
حس غریب تنهایی:

اینجا باید کار کنیم تا نَمیریم مامان؛ کار کنیم تا زیاد فکر نکنیم به گذشته، به روزمردگی‌ها و البته موجودی حسابمان. زیادی فکر کردن، قاتلِ روح آدمیزاد است. همین چند هفتهٔ پیش -بعد از گذشتن از یک سری چیزها- آنقدر فکر کردم که اگر معجزه‌ای به اسم "خوابیدن" نبود احتمالاً حالا این نامه هم نوشته نمی‌شد. اطرافیانم هنوز چیز زیادی از خلق‌وخوی من نفهمیده‌اند وگرنه بیشتر می‌گذاشتند که تنها باشم؛ خودت که می‌دانی همیشه چقدر به تنها بودن نیاز داشتم انگار فقط تنهایی می‌تواند از پسِ جدال‌های من با زندگی بر بیاید. خسته‌ام مامان؛ برای نوزده سال و خورده‌ای زندگی کردن زیادی خسته‌ام. یک ماهی می‌شود که از تنها دلخوشی‌ام گذشتم و همه‌چیز را به معنای واقعی کلمه "رها" کردم. حسِ آزادی دارم؟ نه؛ حسِ پوچی سراغم آمده، حسی که دارد کم‌کم به مرز جنون می‌رسانَدم و من نمی‌دانم حالا با این‌همه زندگی چه کنم...
صبح‌ها بیدار می‌شوم؛ کلاس می‌روم، کتاب می‌خوانم و همان اتفاقات همیشگی... حتی از تکرارِ همین چرخه هم خسته‌ام مامان؛ از تکرارِ بیخودیِ روزها. نمی‌دانم تا کیِ باید با این لحظه‌های تکراری کنار بیایم و بپذیرم که زندگی هم یک سریال مضحک است که مدام، پخش می‌شود...

کاش یه گربهٔ بی‌دغدغه بودم:)
کاش یه گربهٔ بی‌دغدغه بودم:)


توی این فکرم که چیزهای جدیدی تجربه کنم ولی ناگهان حسی مثل ناامیدی گریبانم را می‌گیرد و هنوز چند دقیقه نگذشته که پشیمان می‌شوم. ایده‌های جدید، کارهای جدید و خارق‌العاده نیاز به یک ذهن منسجم دارند و ذهن من این روزها آشفتهٔ آشفته است مامان. دارم به سال‌های بعد فکر می‌کنم؛ به اینکه حالا لیسانس را گرفتم می‌خواهم چه کار کنم؟ به اینکه دقیقاً کجای این دنیا ایستاده‌ام و به کجا خواهم رسید؟ اکنون در قعرِ رویاهایی هستم که سال‌ها پیش برای خودم ترسیم کرده بودم. می‌ترسم مامان؛ می‌ترسم که چندسالِ بعد حتی از این هم بدتر بشود... می‌ترسم و هیچ چیزی دیگر نمی‌تواند مانعِ ترسم از آینده باشد.
حتی عشق هم نجاتم نداد بلکه بیشتر غرقم کرد؛ دست‌های گرمِ دوست‌داشتن که فکر می‌کردم می‌تواند مأمن خوبی برای روزهای پرتنشِ من باشد بیش از پیش، تنهایم کردند و حالا فقط یک روحِ پیرِ مُرده‌ام که انگار در گذشتهٔ اجداد خویش، قدم می‌زند و سایه‌ها را دنبال می‌کند.
کاش یکی از این سایه‌ها هم سایه‌ای از تو بود مامان، شاید به جای بهتری می‌رسیدم...


پ.ن: بعد از ماه‌ها نوشتم ولی کاش انقدر غمگین نبودم و واژه‌هام شادتر بودن. زندگی انگار غرق در غم شده و من در منجلابی گیر کردم که راهِ خروجی نمی‌بینم.


همیشه به عشق🧡