نامه آخر

با سلام به همه دوستان و آشنایان،این مامه حرف دل من است که با شما میگویم.

من همیشه تا جاییکه در خاطر دارم و ذهنم یاری میکند تشنه یک ذره محبت بوده ام.همیشه دوست داشتم که بقیه دوستم داشته باشند ولی حیف و صد افسوس که این هم مثل هزارن ساعت خواب و بیخوابی من چیزی جز فکر و خیال باطل نبوده است.

من هیچ وقت هیچ وقت تا بحال که شش دهه از عمرم گذشته است سر سوزنی محبت از کسی ندیده ام،شاید اغراق باشد شاید مرا متهم کنید که همه اینها خیال است مگر میشود در این دنیا که شش دهه عمر کرده ام کسی پیدا نشود.شاید اغراق آمیز باشد ولی همینطور است شاید بهتر است اینگونه بگویم اگر کسی به من ذره ای محبت کرده است من چندین و چند برابر آن را جبران کرده ام و چندان خودم را غرق در جبران کرده ام که دیگر اثری از محبت آنان نیست و در مقابل کارهای که من کرده ام هیچ بنظر می آید.

اما با همه این اتفاقاتی که برایم پیش آمده است از همه راضی هستم و هیچ توقعی ندارم.تا بحال یاد ندارم چه موقعی که بچه ای بودم چه الان که پدر خانواده هستم کسی برای احوالپرسی به سراغم آمده باشد.اگر کسی هم گذرش به کلبه محقر من خورده است حتما کاری داشته است،مگر میشود استاد بنا باشی و کسی به تو سر نزند ولی دوست داشتم حتی یکبار هم شده برای خودم بوده باشد یکبار یک لبخندی که پشت آن توقع کاری نباشد ولی حیف که هر سلامی توقعی پشت آن بوده است.

شاید با خود بگویید که همه آدمها همینطور هستند هرکسی شغلی دارد ولی برای منی که باید کار کنم و مزدم را نصفه بدهند یا بعد از چندماه وصول کنم یا اصلا به روی مبارک خودشان هم نیاورند قضیه شکل دیگری دارد.

بحمدالله بجای احوالپرسی و لبخند و محبت تا شده از بقیه کنایه و ریشخند شنیدم،تا بوده متلک بارم کرده اند.من هیچ وقت سفره دلم را جایی باز نکرده ام اما برای یکبار هم که شده میخواهم هرچند کوتاه آن را بنویسم.

پدرم مثل من کارگر بود تمام عمرش با بیل و کلنگ گذشت یا دستفروش بود یا کشاورز یا برای بقیه حمالی میکرد از پدر فقط نبودنش را بخاطر دارم که باید همیشه کار میکرد تا شاید لقمه نانی برای ما بیاورد و از پدرم راضی هستم.

ولی مادرم

یکبار هم که شده یک حرف با محبت با من نزد،من که پسر دوم خانواده بودم و بین بچه ها بچه چهارم بودم و بعد از من خواهر و برادری دیگر بود و آن وسط ها همیشه گم بود،مادرم همیشه قربان صدقه برادر بزرگم میرفت چون او بود که اسم جدمان را بر او گذاشته بودند و بعد از چند سال انتظار برای پسر دار شدن او بود که منجی ادامه این خاندان بود و برادر کوچکم که همیشه ته تغاری بود و لوس و ننر که هرچه میخواست همیشه آماده بود.خواهرهایم که هنوز عروسک دستشان بود که بخانه شوهر رفتند و من ماندم و مادرم.

بردار بزرگم که ازدواج کرده بود و کوچکی هم که تن بکار نمیداد و من بودم که درس و مشق را در کلاس ششم رها کردم تا نان آور خانه باشم هنوز آن حرف برادرم در گوشم هست که گفت"پسر من نمیتونم خرج درس خوندن تو رو بدم فردا روزهم جلوت گردن کج کنم و سلامت کنم برو خرج زندگیتو در بیار به من مربوط نیست"

و من ماندم و خرجی خودم و پدرمادر و برادرم.هنوز بچه بودم که مرا برای کارگری به شهر بردن،آن موقع ها شیراز برای خودش برو وبیایی داشت،سینما،دوغ آبعلی،شب نشینی،پاسور،آهنگهای گوگوش و هزارن سرگرمی دیگر.ولی من بیچاره همیشه باید آنها را نگاه میکردم چون مجبور بودم از صبح تا شب کار کنم.یکبار تصمیم گرفتم که یک هفته کار کنم تا دلم میخواهد فیلمهای بهروز را ببینم تا دلم میخواهد در خیابان داریوش چرخ بزنم ولی فقط دو روز طول کشید که برادرم خبر دار شد و زیر مشت و لگدم گرفت و تمام پولهای که طی چندماه پس انداز کرده بودم از من گرفت و پیغامی برای پدر و مادرم در روستا فرستاد که این تن کار ندارد،همش دنبال عیاشی هست و من مجبور بودم یا به روستا برگردم یا در شهر باشم و شش روز کامل کار کنم و جمعه ها آنقدر بخوابم که خستگی کل هفته از تنم در برود.

هر چه بود گذشت و چند سال من خرج خانواده دادم و به هر زوری بود خرده پولی جمع کردم،که مادرم و خواهر بیوه ام با هزار اشک تمساح که خواهر زاده ام میخواهد ازدواج کند و پول ندارد آن را از چنگم درآورند و چندین سال بعد بصورت خرد خرد آن را پس دادند که اصلا نفهمیدم چه شد من خودم هنوز یک لا قبای مجرد بودم و خرچ عروسی و جهاز یکنفر دیگر را دادم و مادرم را هم دیوانه وار دوست دارم و هم از او متنفرم.یک روز به من گفت مگر من از تو خواسته بودم اینکار را بکنی خواستی نکنی و آنجا بود که تیری دردناک بر قلبم نشست که هنوز قلبم میسوزد.

من همه کاری کردم ولی بازهم او برادرانم را بیشتر از من دوست داشت آنهایی که حتی یک کار کوچک هم برای او نکرده بودند.

خواهرهایم و شوهرانشان انگار با من صد پشت غریبه بودند،شاید اگر غریبه بودند رفتارشان بهتر بود ولی چه میشد کرد انگار صد پشت غریبه بودند.

از مادر زنم نگویم که او دیگر هرچه بود را یکجا جمع کرده بود،هر وقت مرا میدید انگار پدرش را کشته ام،یکبار نشد که مرا به خانه خودش دعوت کند همیشه زن و بچه ها را تا دم خانه میرساندم و برمیگشتم،اخرین باری که مهمانش بودم هنوز اخرین لقمه غذا از گلویم پایین نرفته بود که گفت"پاشو یه کمکی به پسرهام بکن،هنوز محصول باغشون رو درختها هست و خراب میشه،برو یه دستی بزن تا این نونی که میخوری حلال باشه"

نه میتوانستم آخرین لقمه را قورت بدهم و نه میتوانستم بالا بیاورم،همان جا مانده بود و هنوزم همانجا هست او سالها هست که دیگر نیست ولی حرفش هنوز در گوشم هست و آخرین لقمه هنوز درگلویم در میانه راه مانده است.

از زنم که دیگر نگو،همیشه حرفش این بود که مرا به زور مجبور کردند،میگفت آن برادر دیوثش بوده است که خواب نما شده است و گفته پدرم به خوابم آمده است و گفته است دخترم را به دست خواهرم بسپارید که مواظبش باشد،همیشه دوست داشتم یکبار به من بگوید دوستت دارم،نه او گفت و نه من گفتم،من هم کم بدی در حقش نکردم،یکبار که خیلی اعصابم از دست خودش و مادرش خرد شده بود لیوان چای داغ را رو صورت و سینه هایش ریختم،یکبار آنقدر او را زدم که خودم از حال رفتم و دوتا از دنده هایش را شکستم.ولی انگار در تقدیر ما نبود که باهم باشیم ولی ما را مجبور کردند.

مرا مادرم مجبور کرد چون برادرش را خیلی دوست داشت و دوست نداشت اولاد برادر مرحومش در خانه غریبه باشند و او راهم برادر بزرگش که مادرمرا خیلی دوست داشت و ما شاید قربانی حماقت خودمان و خانواده هایمان بودیم.

از باجناقها نگو که از قدیم باجناق فامیل نبوده است،از برادر زنها نپرس که آنها حتی احوال خواهر خودشان را هم نپرسیدند حتی یکبار هم نشد که به من بگویند چرا اینقدر به خواهر ما ظلم میکنی،چه برسد که بخواهند احوالی بگیرند،چهل سال سهم الارث خواهرشان زیر دستشان بود،کشت کردند،خوردن و حیف و میل کردند،حتی موقعی که من بخاطر تصادف شش ماه خانه نشین بودم حاضر نشد قسمتی از آن سهم الارث را به ما بدهند و ما با نان خالی روز را به شب و شب را به روز رساندیم.

قومان،خویشان،دامادها،عروسها،همسایه ها و هر که بود و نبود برای من بیگانه بود و خلاصه من طالب محبتی بودم که هیچ وقت ندیدم حتی از اولادم که این همه زحمتشان را کشیدم خیری ندیدم.اولی که دار و ندار مرا به اسم بازار به باد فنا داد و باقیمانده را هم خرج مسافرت و قاچاق کرد،بقیه هم که هرکسی سر زندگی خودش رفت و الان سه سال و پنج ماه و دو روز و سه ساعت هست که خبری از هیچکدامشان ندارم.

با این وجود از کسی گله و شکایت ندارم و اگر این حرفها را زدم حرفی بود که سالها در دلم بود و توان ادامه دادن نداشتم و همیشه و همه حال دعاگوی شما هستم و از خدا میخواهم صد سال که کم هست هزاران سال در ثروت و سلامتی زندگی کنید.

و اما کلام آخر

و وقتی از این دار فانی دنیا درگذشتم نمیخواهم کسی برای من گریه کند،نمیخواهم سنگ قبر یا نشانی داشته باشم،میترسم و گرنه میگفتم تنم را خوراک سگان ولگرد کنند یا بسوزانند یا به دریا بیندازند تا دیگر اثری از آن نباشد.

من که در این زندگی نام و نشانی نداشتم بگذارید بعد از مرگ هم بی نشان باشم حتی آنهایی که نام و نشانی دارند فراموش میشوند چه برسد به من که یک روستازاده کارگر بودم.موقع تشیع من شیون و زاری نکنند بگویید ساز و دهل بزنند بگویید شادی کنند.

بگذارید حداقل این یک روز را شاد باشم،من که در زندگیم روی خوش ندیدم.بگذارید با شادی به استقبال مور و ملک بروم بگذارید با دلی شاد به سراغ نکیر و منکر بروم که ایشان صد شرف دارند بر تمامی اهل و اقوام و آشنایان من.

دوست دارم این نامه را وقتی مرا به خاک سپردید روی سنگ قبرم بخوانید تا همه بشنوند و بدانید که من در زندگیم جز رنج و محنت ندیدم شاید این دم آسوده بخوابم.

من که در زندگیم نتوانستم مالی جمع کنم تا بعد از مرگم سگان و شغالان بخورند و زوزه بکشند و بیش از این حرفی ندارم

والسلام