نامه ای برای تو.

این نامه برای توعه،شاید یک روزی که دیگه من هم نباشم،اتفاقی ببینیش و بخونیش.دوست دارم بدونی من قبل از اینکه ببینمت،عاشق روحت شدم.قصد عاشقی کردنم نداشتم بخدا،فقط یهویی نتونستم دیگه دلمو ازت بگیرم،یهویی مچ خودمو وقتی داشتم باهات حرف میزدمو ناخوداگاه لبخند میزدم گرفتم،یهویی رنگ همه چیز عوض شد.یهویی پیش اومد.یادته اصلا فکر نمیکردیم قبل از اینکه من دانشگاه قبول شم بتونیم همو ببینیم؟چطور میشه،دونفر همو اینجوری قبول کنن،اخه کی دیگه ندیده تصمیم میگیره دل بده و نشناخته تصمیم میگیره چندسال منتظر بمونه.یکی دوسال که گذشت،دلم دیگه طاقت دوری نداشت،به همه میگفتم دلم میخواد ببینمش،واقعی،لمسش کنم،بوش کنم،باهم بریم بیرون همبرگر بخوریم،دلم میخواد چند دقیقه هم که شده،دستاشو بگیرم.میگفتن مگه نمیدونین شما دوتا نمیتونین آینده ای داشته باشین،بهتره نبینین همو،اینجوری دل کندن راحت تر میشه براتون.میگفتم ببین،من راضیم،حتی اگه بعدنا عذابم بکشم،عذابش واسم عزیزه.گذشتو گذشت،خودمو تو بغلت پیدا کردم،درست همونجوری که گفته بودم،واسه چند دقیقه هم که شده،لمست کرده بودم،حست کرده بودم،بغلت کرده بودم.حالا دیگه واسمون تحمل این دوری سخت تر شده بود،ولی از طرفی هم دیگه دل تو دلمون نبود دوباره همو ببینیم،مزه دیدن هم برامون شیرین شده بود اخه.گفتی میام پیشت،گفتم چجوری اخه،گفتی کاری به اینچیزاش نداشته باش،بیام یا نه.گفتم معلومه که اره دیوونه.ولی تو دلم یه ترسو اضطرابی بود که نگم برات،تا حالا برا دیدن کسی اماده نشده بودم،هدیه نگرفته بودم،استرس بیرون رفتن نداشتم.اما تو،تو فرق میکردی واسم.شبو روز از ایندمون حرف میزدیم،تو علایق منو ذخیره میکردی من علایق تورو.لیست مینوشتیم از کارایی که قراره باهم بکنیم.دل میبردیم از هم و دور از چشم همه یه دنیا واسه خودمون ساخته بودیم.میگفتم ببین چقد قشنگیم،اخه واسه چی باید اخرش جداشیم،بخاطر یه سری عادت های کهنه؟میگفتی مطمعنی اخرش جداییه،میگفتم جدامون میکنن،میشه محکم بغلم کنی اونوقت،بگی نمیدمش،جلو همه وایسی؟خندیدی گفتی جوجه،اول و اخرش برا خودمی.الان چهارسال میگذره از اون اشنایی.نه تو برا منی،نه من براتو.جالبه حتی دیگه اونقدر غریبگی میکنم که میترسم بهت پیام بدمو حرفامو بزنم،حرفایی که مونده تو دلم.میدونیا،ادمی نیستم بزارم حرفام تو دلم بمونه،اما این فرق داره.روزهای عجیبیه،استرس اینروزا تموم وجودمو گرفته.دلم که از همه دنیا میگیره دلم میخواد باهات حرف بزنم،چندبار خواستم بی هوا بهت زنگ بزنم،بدون فکر کردن به اینکه بعدش چیمیشه.اما همینکه اسمتو روی گوشیم میارمو میخوام بهت زنگ بزنم.یاد حرفای اخرت میفتم.میشکنم،میرم سمت پنجره.منتظر میمونم قلبم اروم بگیره.هیچ‌ پیش اومده توام بخوای صدامو بشنوی؟اصلا بهم زنگ زدی؟یا خواستی که بهم زنگی بزنی؟بیخیال.یادته قبلنا،مو رد نمیشد از بینمون؟چقد نصف شبا بهت زنگ میزدمو تو فقط به صدای گریم گوش میدادی،وقتی سکوت میکردم،به سکوتم گوش میدادی،میگفتی پیشتم.کتاب داستان میخوندی واسم.داستان های بچگونه.حالا که فکر میکنم،میبینم ما دوتا،هردو واسه همدیگه کارایی کردیم که اسمون به زمین میومد انجام نمیدادیم.نگران نباش،هم درسمو میخونم،هم خوابمو تنظیم کردم،هم برنامه ریزی روزانمو مینویسم.فقط دیگه تو نیستی.الان دیگه همه چیز یاد تو میندازه منو،تو چی،اصلا بهم فکر میکنی؟اصلا شده یاد من بیفتی؟خوب نقش بازی میکردی،اخرین بار هیچ هم بوی رفتن نمیدادی.اگر میدونستم،توی اون شلوغیا اونقد محکم دستاتو نمیگرفتم.راستی،خواستی باز هم دل بده به دیگری،خواستی باز هم تجربه کن.شایدم تا الان اینکارو کردی.اما برای من فعلا همین یکبار بس.هرچند نمیدونم اینده قراره برام چی رقم بزنه.یه بار گفته بودی میدونم بیشتر از جدا شدنمون از این میترسی که با یکی دیگه باشم.اره،از این بیشتر از هرچیزی میترسیدم،اما خب.خلاصه که داستان ماهم به سر رسید.اما ما ریشه کرده بودیم درون هم،جدایی ما امکان پذیر نبود.چطور شد،چجوری شد.هنوز من هم نمیدونم.من اسمایی که همو صدا میزدیمو هنوز یادمه،کسی قرار نیست اونارو بدونه.من لیست قولایی که بهم دادیو هنوز دارم.کسی قرار نیست واسم واقعیشون‌کنه.کسی قرار نیست.عکسای بچگیت هنوز تو مورد علاقه هامه.گاهی که خیلی بیتابی میکنم برات،نگاشون میکنم.اخرین مکالمه رو در روی ما،بوسه بود.حالا روزی صدهزار بار میگم،یادم تو را فراموش،اما نمیدونم چرا هر بار بیشتر یادت میفتم...


مواظب خودت و قلب باش.خیلی میگفتی من ادم خوبی نیستم،من ضربه میزنم،ادمارو اذیت میکنم،دور میکنم همه رو از خودم.یادت نره من میدونم تو فقط یه پسر بچه کوچولویی که میخوای زخماتو با گفتن اینکه ادم خوبی نیستی بپوشونی.هیچوقت نمیتونی منو قانع کنی که ادم خوبی نیستی.توام دیگه دست از این باورت بردار و از این ببعد کمی زندگی کن.

از طرف قلب آبی.