در باب روزها.
نامهای برای تو.
حالا که این را مینویسم، با حالایی که تو میخوانیاش اوضاعمان زمین تا آسمان فرق میکند. شاید این کلمات آخرین چیزهایی باشند که تو را به من وصل میکنند. کلمات آنقدر جان ندارند که بتوانند من را به تو برسانند و دستانت را در دستانم بگذارند. اما برای به جا گذاشتن و رساندن احساساتم بهترین گزینهاند. مینویسم و تو میخوانی و میخوانی و بعد میسوزانیشان. گویی که هرگز قلم به دست نگرفته باشم و تو هرگز واژهای از من نخوانده باشی. خاکستر کنی هر چیزی که بینمان بوده و فراموش کنی شعلهها را. اصلا چرا اینها را مینویسم، وقتی مطمئن نیستم که میخوانیشان؟ اگر خواندی، به دیدنم بیا. میدانی که کجا بیایی؟ بهت گفته بودم که کجا خواهم رفت. به دیدنم بیا، با دوازده شاخه رز قرمز پیچیده در نخی کنفی و یادداشت بنویس "برای لبخندت، وقتی بینیات را لای قرمزی رزها فرو میبری و برای برق چشمانت، وقتی آغوشم را پر میکنی." میدانی که باز هم لبخند خواهم زد. خواهم خندید و رزها را درون گلدانِ شیشهای روی میز میگذارم که تا دفعهی بعد سالم بمانند. که هر روز با دیدنشان دوازده بار خدا را شکر کنم برای لحظههای خوشِ زندگی. اینبار هم لبخندم را خواهی دید؟ آغوشت را برای چشمانت باز میکنی؟ نمیدانم، اما من گلها را طوری نگه میدارم که تا سالها زنده بمانند. که پژمرده نشوند از نیامدنت. عطرِ جاویدان میزنم به حضورشان که نَمیرند. به دیدنم که آمدی خودت را هم بیاور. خودِ عاشقت را. میخواهم برای بار آخر دستهایت را بفشارم و اینبار جور دیگری وداع کنیم. که دلتنگیهایم را با خود نبرم و تنها یادم از تو بوی حضور عاشقت باشد. که این آخرین چیزی باشد که با خود خواهم برد.

مهسا کاظمی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خیلی دور، خیلی نزدیک
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوشدارو بعد مرگ سهراب
مطلبی دیگر از این انتشارات
نه تسلیم، نه امید؛ نام اثر جنگ