نامه ای برای...

سلام! سلام بر تو ای صنم گریز پای من! بگذار بگویم! بگذار غم هجر بگویم! بگذار بنالم! اشک بریزم!

چشمان تو قبیله‌ی گرگان یخی است. چرا این را می‌گویم؟! گرگان یخی درندگانی هستند بی همتا! همانند چشمان تو که قلب مرا مقلوب خود ساخته. بگذار بگویم! چرا یک قبیله؟! چون قبیله گرگان یخی شب هنگام که قرص کامل ماه در آسمان است زوزه می‌کشند. چشمان تو زوزه نیستند. چشمان تو خود ماه اند که مرا مجذوب خود کرده و من هشیاری ام را به خماری چشمان تو باخته ام.

ما حسرت و دل تنگی و تنهایی عشقیم

یعقوب که پسر دید، زلیخا که جوان شد

این بیت حقیقت امر مرا آشکار می‌سازد. آن گونه که می‌گوید هجرت عشق را ما کشیده ایم. یعقوب با آن همه دوری در آخر چشمان شفا یافته اش پسرش را دید. زلیخا هم که جوان شد و به عشق دیرینه‌ی خود رسید. اما من! من هنوز که هنوز است دل تنگ آغوش گرمتم! دل تنگ چشمانت! گیسوانت!

صنم خوش تراش من! کاش حداقل چون یوسف جامه ای پیش می‌فرستادی که شفای چشمانم می‌شد. این دیدگان من از لحظه دیدن تو کور شدند. پس بیا و شفایش باش! هر چه گویم از دل تنگم کم گفته ام پس والسلام! نامه تمام!

از طرف یه دل باخته :>>>>>>!



دل تنگتم! قلب من...