یک نفس از عمر بود باقیام / حیف بود گر به سر آرم به غم
خاطرات اولین حضور من در بیمارستان و نامه ای به آنولین
آنولین عزیز سلام. امیدوارم حالت هر روز بهتر از دیروز باشه.
اولین و آخرین باری که نامه نوشتم، انشای دوران مدرسه بود تا فقط یک نمرهای از معلم بگیرم. جالبه که با وجودی که پدرم ویراستار بود و علاقه وافری به خواندن و نوشتن داشت من همیشه از درس انشا متنفرم بودم و سخت ترین کار ممکن نوشتن چهار خط مثلا ادبی بود که سعی میکردم از آرایه ها پرش کنم. من همیشه اعتماد به نفس پایینی در تجربیات نو داشتم، هرچند که این روزها سعی میکنم علی رغم میل و ترسم کارهای نو انجام بدم و وجود تو باعث شد اولین نامه واقعیم رو بنویسم و از خاطراتم بگم. احتمالا باعث حلال بودن حقوق معلم انشای من هستی و دعای خیر معلمم پشت سرت باشه ?.
وقتی اسم سرطان میاد یاد استاد ژنتیکمون میوفتم و اصلا یاداوری این استادمون باعث خنده من میشه. استاد به شدت شوخ طبعی بود که سر کلاسش دائما در حال خنده بودیم.
یک بار میگفت: «تو مجتمع محل زندگیمون دیدم چندتا بچه دور هم نشستن. رفتم پیششون گفتم: «میخواهید بهتون یاد بدم چجوری با زیر بغلتون صدا دربیارید؟ ??»
شب دیدم بابای یکی از بچه ها اومد در خونمون. گفت: «این چیزها چیه به بچه یاد دادی؟»
گفتم: «من؟ اصلا میدونی من کی هستم؟»
دیدم یکمی مردد شد. گفت: «کی؟»
گفتم اگه الان بگم استاد دانشگاهم فکر میکنه دارم چاخان میکنم برای همین گفتم «من دکتر فلانی رئیس بخش سرطان بیمارستان فلانم (بیمارستان بزرگ شهرمون) ??»
این رو که گفتم بنده خدا زرد شد و کلی عذرخواهی کرد و رفت.»
میگفت یه بار دیگه هم از این چاخان ريیس بخش سرطان استفاده کردم. رفته بودم خودروسازی برای اینکه کارم رو راه بندازن گفتم. تازه برای اینکه پیاز داغش رو زیاد کنم، گفتم میدونی آمار ابتلا به سرطان ۵۰ درصده؟ تازه داره بیشتر هم میشه؟
برای اینکه کامل متوجه بشه کارش به من گیر میکنه. ??
وقتی خبر بیماریت رو شنیدم یاد چند ماه پیش افتادم که برای اولین بار ما رو بیمارستان بردن. اونموقع مثل خیلی از دانشجوهای دیگه کلی ذوق و شوق داشتم و از در و دیوار عکس میگرفتم. وقتی برای بازدید از بخش انکولوژی رفتیم، برای اولین بار بود که این اسم رو میشنیدم. یک ساختمون جدا رو به روی بیمارستان اصلی بود که اتفاقا خیلی نوساز و زیبا بود و در و دیوارش پر از عکس های زیبا بود.
یادمه سوار آسانسور شدیم که به طبقه بالا بریم من هم مسخره بازی درمیاوردم و به دوستام میگفتم به سقف نگاه کنید میخوام عکس بگیرم. اونجا یک خانم رو دیدم که با محبت به ما میخندید. خوب یه کوچولو خجالت کشیدم ? من همیشه شور عکس گرفتن رو درمیارم، اخه واقعا عکاسی رو دوست دارم.
سر در ورودی طبقه بالا یک نوشته بزرگ از دعای کمیل بود «یا من اسمه دوا و ذکره شفا». خیلی برای من آرام بخش بود شفا واقعا دست خداست. دوست داشتم عکسش رو برات بگذارم ولی وقتی گوشیم رو دیدم انگار پاکش کرده بودم.
همون طور که استاد ما رو به قسمتهای مختلف میبرد و درباره عملکرد دستگاه ها توضیح میداد، وارد قسمت پرتو درمانی شدیم که بیمار داخلش بود. یک مامان بزرگ خیلی مهربون بود. من خیلی داخل نرفتم چون داشت لباسش رو میپوشید که بره. بچه ها بهش گفتن ببخشید مادرجان. اون هم با همه محبتش گفت «خواهش میکنم، شما این همه برای ما زحمت می کشید.» این حرفش هیچ وقت از یاد من نمیره، واقعا چقدر بعضی ها روح بزرگی دارن.
بیمار بعدی همون خانمی بود که پایین موقع عکاسی به ما لبخند زده بود. یه خانم جوان که ابروهاش رو تتو کرده بود و هدبند زده بود و اصلا مشخص نبود که سرطان داره. وقتی وارد اتاق شد و لباس هاش رو دراورد تازه متوجه شدم که مو نداره و سرطان داره. خیلی خانم خوبی بود. رفتیم کنارش و عذرخواهی کردیم که اومدیم تماشا کنیم. اون هم با روی خوش پذیرفت. موقع رفتن وقتی ما رو تو راهرو دید یادم نیست سر چی عذرخواهی کرد. ولی یادمه بهش گفتم این چه حرفیه. اتفاقا داشتم به دوستام میگفتم خیلی خوشگل و خوش هیکل هستید.
وقتی داخل اتاق بودیم و اون مامان بزرگ با محبت باهامون حرف زد دوستم شروع به گریه کرد. من خیلی ناراحت شدم گفتم برای چی گریه میکنی؟ مگه قراره بمیره؟ اومده اینجا داره درمان میگیره و میره، اون که نمیدونه تو یک جوجه دانشجو هستی که هیچی بلد نیست. فکر میکنه واقعا دکتری و قراره بمیره و روحیش رو میبازه. هرچند که بعدا متوجه شدم، تازه متوجه شده پدرش سرطان معده داره و هنوز خانواده اش بهش نگفته بودن سرطان داری و گفتن منشا درد معده ات، زخم معده است. حالا مونده بودن که چجوری میخوان سر شیمی درمانی گولش بزنن. البته که اینها رو وقتی به دوستم گفتم یکی از همکلاسی هام شنید و یه تیکه بهم انداخت که این هم مثل اون حرف مامان بزرگ یادم نمیره. به قول یکی دیگه از دوستام ولش کن. اون آدم خودش مگه برام مهمه که حرفهاش برام مهم باشه؟
بخش انکولوژی واقعا زیبا بود مخصوصا عکس کهکشان روی دیوار. اینجا هم من دوباره سر عکاسی سوتی دادم ? استادمون داشت توضیح میداد بعد من گوشیم رو از جیب روپوشم دراوردم که عکس بگیرم استادمون دید گفت برو چراغ رو خاموش کن قشنگ تره. راست میگفت میدرخشید عکسش رو برات میگذارم. ولی واقعا شانس آوردم آخه این استادمون خیلی نازک نارنجی بود و هفته پیش از کلاس قهر کرده بود و کلا رفته بود?
ولی زیباترین اتفاق اون روز زمانی بود که متوجه شدم درمان تو این مرکز کاملا رایگانه. جالبه که این بخش رو یک خیر ساخته بود.
شاید تا به حال به کسی نگفته باشم، میدونی من از بچگی رویای ساخت یک بیمارستان رو داشتم و اصلا به همین خاطر دوست داشتم پزشکی بخونم که بتونم یک بیمارستان تاسیس کنم. هرچند که انگار راه رو اشتباه اومدم.
من همیشه به درمان بیماری امید دارم. همون طور که حضرت علی میفرمایند و حتی در قرآن آمده واقعا شفا دست خداست.
"وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ
و چون بيمار شوم او مرا درمان مىبخشد." ۸۰ شعرا
جدای از اون آنقدر روز به روز علم گسترش پیدا میکنه که خیلی از بیماریهایی که در گذشته امیدی به درمانشون نبود درمان میشن. یک سری بیماریهای واقعا عجیب غریب، مثلا چند وقت پیش خبر پیوند گردن در ایران رو شنیدم. تو دنیایی که سرعت دو برابر شدن علم حدود ۵۰ روزه، خیلی چیزها دیگه دور از ذهن نیست. سرطان که واقعا یک بیمار رایجه، به قول استادمون شیوع ۵۰ درصدی بین مردم داره.
آنولین عزیز نمیدونم پرحرفی های من رو میخونی یا دوست داری اصلا یا نه؟ ولی امیدوارم با قدرت با بیماریت مبارزه کنی و هرچه زودتر به خانه برگردی.
پ.ن: آنولین دیگه خیلی وقته که نیست!
مطلبی دیگر از این انتشارات
خیلی دور، خیلی نزدیک
مطلبی دیگر از این انتشارات
مجموعه نامههای برای خودم به قلم استاد محمدامید حقپناه
مطلبی دیگر از این انتشارات
میپرم از خواب