نامه ای به تو دختر بهمن _نامه (۱)

فکر نکن چون خیلی خاصی اولین نامه ام رو بهت اخصاص میدم. نامه مینویسم برات چون ... بیخیال دلیلی خاصی ندارم.

بعضی موقع ها نگاهت میکردم و میدیدم جذاب تر از منی. حتی وقتی صبح زود بود و هر دوتامون چشم و بینیمون پف کرده بود. من شبیه «بهتر ها» رفتار میکردم. اره من همیشه مغرور تر از تو بدم و تو مهربون تر. همیشه تو با احساس تر از من بودی.

مقنعه ات رو یه جور خاصی درست میکردی. یه جوری که من بلد نبودم و شلخته تر از تو میشدم. تو با آدما بهتر از من رفتار میکردی، بهشون توجه میکردی و یه جور قشنگ بهشون نگاه میکردی. نگاهتو یادمه. ترکیبی از اشتیاق و خجالت. مردمک چشمات به طرف راست میرفت. اون یعنی خجالت. خنده داره ولی من دلم میخواست هنوزم خجالتی بودی.

اون موقع که توی یه نیکمت مینشستیمو یادته؟ همیشه من خودخواه بودم و شیطونی میکردم و تو بازم مهربون بودی. داره گریم میگیره. یادته مثل بیشتر رفیق جینگ های راهنمایی شبیه عاشق پیشه ها رفتار میکردیم. تو برای من نقاشی میکشیدی و من هم برای تو. ما هر دومون نقاشیمون خوب بود. اما تو همیشه به من میگفتی قشنگ تر کشیدی و من واقعا باور میکردم که بهتر از توم. دو سال کم چیزی نبود، ما دوسال راهنمایی رو رفیق جینگ هم بودیم. تقریبا مطمئن بودیم شبیه این بچه های لوس هیچ وقت همدیگه رو فراموش نمیکنیم. حداقل من مطمئنم بودم که تا همیشه تنها دوستم میمونی.

قهر میکردیم. و تو چقدر از قهر کردن بدت میومد. ولی من مثل بچه لوسا قهر میکردم بعد تو همیشه زودتر معذرت خواهی میکردی و من قلبم پر پر میشد چون میدونستم تقصیر تو نبود. تو بخشنده بودی. اون روز که خانوم آیتی منو مسئول کتابخونه کرد و تو دلت شکست رو یادته؟ تو به خانوم آیتی گفته بودی دوست داری مسئول کتابخونه بشی و بعد که من مسئول شدم به تو فکر نکردم. خیلی زود فراموش کردی و به این تقسیم وظایف راضی شدی: « من مسئول کتابخونه، تو مسئول دفتر اسمهای کتابخونه» ولی باید از اول میفهمیدی که این یه حُقه بود و در آخر من اون دفتر رو برای خودم میکنم.

من دلم میخواست با صدای بلند آنشرلی بخونم و همه ی بچه های اکیپمون گوش بدن. و اگه میگفتن حوصله ندارن سر همه رو با غر زدن میخوردم. چرا هیچ وقت بهم نگفتی اینقدر لوس و نونور نباش؟ کم میشد عصبی بشی، ولی وقتی هم که عصبانی میشدی هیچ کس باورت نمیکرد. قیافه ات دل مهربونتو لو میداد. روزی که قرار بود بریم دبیرستان و خداحافظی کردیم فکر نمیکردم اگه ازت دور بشم اینقدر عوض میشی. برای ما توی یه مدرسه نبودن معنی نمیداد. چت کردن های طولانی شروع شد. و به دنبالش شکایت های مامانها. تو رفتی رشته انسانی و من ریاضی. دوستهای جدیدت شبیه من نبودن. حرفای جدید میزدی، رفتارات تغییر کرد.

موضوعات جدید سر و کلشون پیدا شد. تو به اون پسره گفته بودی ازش خوشت میاد و من سعی میکردم جلوی خودمو بگیرم و خودمو نکشم. هنوز هم احساس بهتر بودن داشتم. من بهت یه چیزایی میگفتم. یه چیزایی شبیه مشاوره و حرفای خوب. خیال میکردم بهش نیاز داری. دوست داشتی به جای کتاب بیشتر فیلم های اکشن ببینی. دوست داشتی بابات اجازه بده و تو تنهایی بری بیرون. من چی؟ خیال نمیکنم من تغییری کرده باشم. همونقدر مغرور. همونقدر غر غرو. نمیدونم. هنوز نمیدونم این وسط چه اتفاقی افتاد. برام مبهمه. فقط میدونم من همون ادم خودخواهی بودم که دلم هوای دوست آروم قبلیش رو کرده بود. سر تفاوت ها به مشکل خوردیم. تو دیگه درباره ی دوستای جدید و‌ کارای جدید دیگه ای که میکردی باهام حرف نزدی و من دیگه بهت نگفتم که داستان فلان کتاب چیه و ازش خوشم میاد یا نه. روحیه ات هیجانی شده بود و بهم گفتی قبلا هم همین بودی ولی سعی میکردی خودت نباشی. من احساس کردم که این یه دروغه و تو دوباره به مشکل خوردی.

راستش اون روز که با هم رفتیم بیرون بهم خوش نگذشت. برای من همه چیز آروم آروم تموم شد. و برای تو یهویی. وقتی که دیگه بهت پیام ندادم. تو هم پیام ندادی. تو بهم شکایت کردی و من تولدمو بهونه کردم. ولی قسم میخورم هیچ وقت برام مهم نبود که تاریخ تولدمو یادت بمونه یا نه.

الان همه چیز تغییر کرده. حالا با زنده کردن خاطره ها بهتر میفهمم که چقدر همه چیز تغییر کرده. من تنهاتر از هر زمانی توی زندگیم شدم. تو دیگه پیام ندادی و من با خودم فکر کردم حتی اگه با هم بریم بیرون و بهم خوش نگذره مهم نیست. اخه من دیگه کسی رو نداشتم. حالا خیلی خوب روحیه ی مغرورم ادب شد. حالا میدونم که من هیچ وقت بهتر نبودم.

تا قبل از اون ملاقات چند ثانیه ای هر روز بهت فکر میکردم. اون روز که برای دادن کتابم اومدی دم خونمون همه چیزو درست کردی. سلام کردنت که با اشتیاق بود باعث شد بدونم که هنوز خاطره ها رو فراموش نکردی و از من بدت نمیاد.

حالا راحت تر میتونم تنها باشم. نگران چیزی نباش. فکر کنم این تنها رابطه ی دوستیه که هیچ کس در تموم شدنش تقصیر نداشت.


دوستدارت

پوپک