نامه ای به تو خواهر پاییز _نامه (۳)

بعد از مدت ها سومین نامه ام را برای تو مینویسم. در حالی که در طول نوشتن جمله ی قبل به تو فکر میکنم. همینطور که در طول نوشتن جمله ی قبلی این جمله هم به تو فکر میکنم.

آبجی بزرگه واقعا باورم نمیشه که انقدر شبیه مامان باشی. شاید هم تو خودِ مامانی، فداکار و آروم. من دلم میخواد برات از همه ی کتاب ها حرف بزنم و همه ی شعر ها و تو از همه ی بحث های مورد علاقت حرف بزنی و همه ی آدم ها. من دلم میخواد تو اولین کسی باشی که شعر های ناشیانه ی من با دست و پای کج و کوله رو میخونی و بهم میگی قشنگه تا دلم خوش بشه. ولی در این زمینه تو دقیقا همون کسی هستی که من میخوام چون بهم میگی که شعر قبلی رو بیشتر دوست داشتی یا این کلمه آهنگ بیت سوم رو به هم زده. همیشه هم راست میگی و من باهات موافقم، چون تو دقیقا همونجوری که من میخوام به کلمه ها توجه میکنی.

من معتقدم تو بین ما، به اصطلاح «خوبه» بودی! و دیگه وقتشه بهت بگم با اینکه خیلی جاها باهات مخالف بودم و هستم اما خیلی جاهای بیشتر به پات نمیرسم. خیلی باید بگذره که یکی تو رو بشناسه. اگه یکی به حرفهات گوش بده شاید خیال کنه، با اینکه آدم خوش قلبی هستی اما سرت یه روزمره ی زندگی کوچیکت گرمه و احتمالا اگه کسی باهات غریبه باشه، شانس هم صحبتی باهات رو نداره! اما وقتی سالها بگذره و تو رو واقعا بشناسه احتمالا براش سوال میشه که چرا تا حالا نگفته بودی برای خوشحالی و رضایت بقیه از چیز های دلخواه خودت میگذری؟ چرا نگفتی اینقدر دلرحمی؟ چرا نگفتی که چند روز پیش حالت خوب نبود و رفتی زیر سروم، با اینحال برای اینکه بقیه ناراحت نشن به کسی چیزی نگفتی؛ مثل چند دفعه ی پیش که نگفتی؟ اگه به آدم های دور و برت بگی چه حرف و‌ فکری تو دل و ذهنته، باورشون نمیشه. مطمئنم هیچ کس باور نمیکنه.

اون روز ها رو یادمه. با این مغز بی حافظه ام یادمه اون وقتایی که کوچیک بودم. سنت زیاد نبود اما خیلی خوب بلد بودی مثل یه خواهر بزرگ باشی. تو اون حال و هوا و‌ دوران بچگیم اگه ازم از این سوالات مسخره ی «این یا اون» میپرسیدن، قطعا تو رو انتخاب میکردم، چون تو مهربون بودی. روزهایی که مهمون های رودرباستی دار داشتیم رو یادمه. من همیشه باید میرفتم توی اتاق بالا و چند ساعت سر و صدا نمیکردم. برام‌ سوال شده بود، برای همین از خواهر وسطی میپرسیدم که چی شده و اون سر بسته یه توضیحاتی میداد.

یادم نیست کی و چطوری شد که سرت شلوغ شده بود. حتی یادم نمیاد از اون پسره که اسمش برام عجیب بود خوشم میومد یا نه. فقط میدونستم اون دماغش خیلی گندست و تو بیشتر حواست به اونه تا به خواهر بزرگ بودن! شبی که ازدواج کردی رو یادمه، مامان برای نماز صبح صدات کرد و بعد یادش افتاد تو دیگه توی این خونه نیستی. و من شب پیشش به خاطر نبودنت گریه کرده بودم.

میخوام اسمتو بزارم مامان۲. چون تو توی خانواده دومین مامانی و مامان خواهر های دیگه ات هم هستی. شبی که مامان شدی رو یادمه. من باید با خواهر وسطی توی خونه تنها میموندیم. اون بچه ی زشت کوچولو که چند روز بعد دیدمش شد خواهر کوچولوم. فکر کنم یادته که چقدر دوستش داشتم. چند وقتی شد که تو رو یادم رفت. ولی فکر کنم تو هم منو یادت رفت چون هممون حواسمون به چیز های جالب تر و کوچولو تر و تازه وارد تر بود.

الان که به این سن رسیدم، هنوز احساس «خواهر کوچیک تو» رو دارم. همون احساسی که‌ وقتی کوچیک بودم به تو داشتم. دلم میخواست بزرگ که میشم شبیه تو بشم و موهام مثل تو خیلی بلند باشه. دلم میخواد بیشتر بشناسمت و بیشتر باهات حرف بزنم. میدونم دنیاهامون با هم فرق داره و من نمیتونم مثل رفیقت باشم؛ اما میخوام تلاشمو بکنم.

هیچ وقت بهت نگفتم ولی از همون شب ازدواجت هر موقع توی خونه نیستی، اینجا خیلی سوت و‌ کوره. و وقتی میای، خونه رو با وجود تو بیشتر دوست دارم.

دوباره دلم برات تنگ شده با اینکه همین دیروز دیدمت!


خواهرت

پوپک