مجتبیام؛ معلم زیستشناسی. داستان مینویسم و روایت. در ضمن گراشی هستم.
نامهای به سنگفرش انتهای بلوار کوثر
سلام. مهم نیست نامه را بخوانی یا نه. حتماً میدانی که سفارش شده معاملهها را مکتوب کنید تا ماندگار بماند. خب کار من الآن همین است؛ نامهای مینویسم که قرار است توافقی را سامان دهد. طرفِ قراردادِ من تو نیستی ها؛ انسان بزرگوار دیگری است که خود شاهد ما خواهد بود و پای معامله را امضا خواهد کرد. اما بخواهیم یا نخواهیم تو هم جزو این معاملهای.
حالا قصه چیست؟ الآن میگویم. تو موجود سِفتوسختی هستی. از سنگ سختتر که نداریم! ولی این پیشنهادی که میخواهم به تو بکنم، بُردبُرد است. پس بهراحتی نرم میشوی و تصمیم نهایی را میگیری.
دهه ولایت نزدیک است. هفتهشتتا خانواده هستیم، میخواهیم جشنی برپا کنیم. غرفههایی راه میاندازیم، صورت بچهها را رنگآمیزی میکنیم، خود بچهها شربت و یخمک میگردانند بین بچههای عبوری، نقشونگار حنا میزنیم بر دست دختربچهها، شیرینی، پفیلا و جایزه، رنگآمیزی و قصه. خلاصه سه روز مانده به عید غدیر، میخواهیم در محله شور و حالی بهپا کنیم که آن سرش ناپیدا. البته همهی این برنامهها، سهچهار سال پیش، از یک سطل شربت و توزیعش بین همسایههای توی کوچه شروع شد. اما حالا موکبمان شده نزدیک به بیستسی متر و کل شهر درگیر موکب کودکامه غدیر شدهاند. و آنچه در سرمان میگذرد بلندپروازیهای عاشقانهای است که آن سرش ناپیدا. بگذریم.
این را فراموش کردم بگویم، ما روز عید غدیر هم مردم و نیازمندان را مهمان مولا میکنیم. غذا را آماده میکنیم و میبریم درِ خانهها. شاید برایت جالب باشد که امسال کمکهایی که از مردم گرفتیم به حدی است که قصد داریم برای نزدیک به هزار نفر ناهارِ غدیری آماده کنیم؛ برنج، مرغ سرخشده و و حَشو. حشو میدانی چیست؟ مخلوطی از مغز هندی، کشمش، نخود، خلال بادام و زرشک. یک بطری نوشیدنی عرقیجات و ماست هم ضمیمهاش میکنیم. فوقالعاده است. میبینی؛ غوغایی به پا میشود.
حالا که از سر و ته کار تیم دوستانه و خانوادگی ما با خبر شدی، برایت میگویم چه از هم میخواهیم.
ما پایههای موکب را روی تو عَلم میکنیم. موافقی؟ چرا نباشی. از خدایت باشد که کفِ کفش نوکران امیرالمومنین(ع) روی سر و کلهی سِفتت کوفته شود. چه از این بهتر؟ پس سه شب موکب را روی شانههای تو برپا میکنیم. عشق کن. و ما چه میخواهیم؛ گواهی. حتماً میدانی که زمین روز محشر شهادت میدهد. حالا دقیقا کدام بخش زمین مسئول شهادت دادنهاست نمیدانم؛ پوسته، سنگفرشها، آسفالت، گوشته یا هر بخش دیگر. کاری ندارم. ما الآن تو را میشناسیم: سنگفرشهای انتهای بلوار کوثر. کاری که تو باید بکنی این است: آن روزی که مجبور میشوی دهان باز کنی و ناگفتنیها را فریاد بزنی، ما را از یاد نبری. گواهی بدهی که ما دو ماه است میدویم برای مولا. شبوروز فکر و ذکرمان برپایی منظم و پرشور و نشاط موکب غدیر است. آنجا دستهایت را روی قرآن بگذاری و بگویی ما برای کودکان غدیری سنگتمام گذاشتیم. حتما فراموش نکنی که بگویی ما نوکرِ نوکران حضرت علی بودیم. آنجا شهادت بده که ما خانوادگی نوکرِ این خانوادهی نور بودهایم. میبینی ای زمین، سیچهل متر سنگِ سخت بیشتر نیستی ها! ولی چه کارهای بزرگی از تو برمیآید!
من به عنوان نماینده تامالاختیار گروه موکب کودکانه غدیر پای قرارداد را امضا میکنم. البته تا یادم نرفته شاهد قرارداد را هم معرفی کنم: صاحبِ غدیر، مولاعلی(ع).
مجتبی بنیاسدی
۱۴ خرداد ۱۴۰۴


مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهای که در سال 2042 به دستم رسید
مطلبی دیگر از این انتشارات
ده روز، ده تا نامه!:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا بی وقفه باران می بارد