نامه به شبگرد ۱

«فکر میکنی تماشاچی داشتن چگونه است؟»

خودم را پنهان می‌کنم و تو را پنهان تر، مقابل آینه ایستاده ام به تنم عطر می‌زنم و دکمه بالای پیراهنم را باز می‌کنم، به موهای تراشیده ام دست می‌کشم و صدای وز وز مگس می‌آید.


رژ قرمز را به لبم می‌کشم و لب هایم را روی هم، باز عطر میزنم تا بوی خودم را پنهان کنم، صدای وز وز مگس می‌آید.

پیراهنی که گفتی دوست داری پوشیدم سفید با خال های کج و معوج مشکی خنک و نرم روی تنم افتاده و تنم را پنهان می‌کند. گوشم هایم را لمس می‌کنم، یک گوشواره ام افتاده گم شده. عکس هایت را نگاه کردم و لبخندم را در عکس‌هایم دیدم و عکس ها را در گالری hide کردم تا کسی نبیندت و پنهانت کردم.

کولر روشن کردم و در انتظارت نشستم و بوی ماهی در خانه پیچیده و باید بروم اسفند دود کنم و بوها را پنهان کنم.



دلم برایت تنگ شده بود، حالا قلبم برای دیدارمان تند میزند و باید این همه خزیدن روحم به سمتت را که دستانم زا میکشد به سمتت پنهان کنم.

اضطراب بی قرارم می‌کند و من در تمنای آرام گرفتنم و ای کاش میتوانستم بی قراری ام را پنهان کنم.. تنها لحظاتی که به تو متصلن رنج را میبرد و اضراب را د‌ور می‌کنند. من میتوانم بدون نقاب و پنهان کردن چیزی فقط لحظه ای را زندگی کنم که با تو هستم.

صدای زنگ در می‌آید، میخواهم در آغوش بگیرمت و همانجا زمان بایستد. تماشایت کنم و بدان که من تماشاچیت هستم و این را پنهان نمی‌کنم.