نامه شماره سه
![](https://files.virgool.io/upload/users/3033821/posts/tr04mz9lvyei/16mlme3cetwi.jpg)
هفتهای که گذشت خیلی چیزها رو توی ذهن من تغییر داد.
اوایل فکر میکردم نبود تو قرار نیست من رو اذیت بکنه. من قبل از تو هم برای مدتی طولانی تنها بودم. برای زمان زیادی حتی دوستی هم نداشتم که بتونم بهش تکیه کنم چه برسه کسی که بیشتر از این حرفها بخواد برام باشه. به تنهایی عادت کرده بودم، به اینکه شبها بدون انتظار برای پیامی زود بخوابم عادت کرده بودم، به اینکه برای کسی مهم نیست که من در طول روز چیکار کردم یا اینکه غذا خوردم یا نه عادت کرده بودم. برای همین فکر میکردم اگر تو هم نباشی چیزی برای من فرق نمیکنه. برمیگردم به همون روتین بیاسترس تکراری. ولی اینجوری نشد.
اون روز صبح دلم نمیخواست باور کنم که چیزی تموم شده. منتظر بودم برگردی. برگردی و بهم توضیح بدی که چی شده. برگردی و بگی اون لحظه شلوغش کردی و از حرفی که زدی منظوری نداری. ولی برنگشتی. برگشتی ولی صرفا انگار اومدی ببینی که "پشت سرت چی به جا میذاری"
پشت سر تو اون روز دختری بود که یک بار دیگه احساس کرد که ارزش دوست داشته شدن رو نداره. ارزش اینکه براش صبر کنن و یا به حال و شرایطش اهمیت بدن رو نداره. پشت سرت چیزی جا نمیذاشتی چون من خیلی وقته که به جز خرابههای قلبم چیزی برام باقی نمونده.
اون شب برای اولین بار توی اتاق خودم سیگار کشیدم. گریه کردم و سیگار کشیدم. مفلوک و دردکشیده. کف اتاقم دراز کشیده بودم و به زیر تختم نگاه میکردم. با خودم فکر کردم کاش واقعا مثل قصهها هیولایی اون زیر میبود و دست من رو میگرفت. کاش اون شب تنها نمیبودم.
صبح که بیدار شدم هیچ چیز فرق نکرده بود. من هنوز زنده بودم. هنوز نفس میکشیدم. دیشبش فکر میکردم که زندگی دیگه برای من تموم شده ولی فردا صبحش بیدار شدم و ظرفها رو شستم. دوش گرفتم، گریه کردم، ناهار خوردم، گریه کردم، با فرزانه حرف زدم، گریه کردم، سیتکام دیدم، گریه کردم، با محد رفتیم انقلاب، گریه کردم، سیگار کشیدم و روز تموم شد و گریه کردم.
از تو خبری نداشتم. نمیدونم حتی ناراحت بودی یا نه. شاید ناراحت نبودی. شاید اصلا من و مشکلاتم رو برای یک روز هم که شده فراموش کرده بودی. شاید برای دوستات داشتی تعریف میکردی که همه چیز تموم شده و با اونها میگشتی. شاید برات مهم نبود. شاید همه چیز رو واقعا پاک کردی و چیزی پشت سرت جا نذاشتی.
من نتونستم هیچ چیزی رو از تو پاک بکنم. اگر نگاهشون میکردم نمیتونستم گزینه حذف رو بزنم. به این فکر کردم شاید اینکه کلا اکانتم رو دیلیت کنم بهتر باشه. اونجوری مجبور نبودم تک به تک جاهایی که ردی از تو رو توشون گذاشته بودم رو بگردم و دونه دونه اونها رو پاک کنم.
روز جمعه دیدم دیگه نمیتونم به این وضع ادامه بدم. به اینکه نمیدونم تو واقعا از زندگیم رفتی یا نه. به اینکه باید با این شرایط واقعا بسازم؟ باید من هم همه چیز رو پاک کنم و جوری رفتار کنم که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده؟ اومدم به دیدنت چون نبودنت خیلی سخت بود. اینکه از توی پیامهات حتی نمیتونستم بفهمم که دلت میخواد باهام صحبت کنی یا نه خیلی سخت بود.
وقتی از در خونه داشتم بیرون میرفتم حتی نمیدونستم کجایی. فقط میدونستم یک جایی گوشهای از این شهر باید پیدات کنم و باهات حرف بزنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه صد و شانزده ( اولین نامه سال ۱۴۰۳ )
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ای به تو که نمیخوای نمیدونم چند
مطلبی دیگر از این انتشارات
#نامه ای اختصاصی از جاویدان سرزمین به همنوعان