اسمم صالحه است 20 سالمه ولی به اندازه یک ادم هزارساله احساس خستگی میکنم، اینجا جستار و داستان کوتاه مینویسم.
نامه
اهل تظاهر نیستم و نمیتونم آگاهانه دروغ بگم هر وقت چیزی رو پنهون میکنم بدنم گر میگیره و شر و شر عرق میریزم، در نهایت این قدر مضطرب میشم که لو میرم پس باورم کن اگر بهت میگم مردنت شرمندم کرد.
حتما احساس گناه داشتم با اینکه این طور به نظر نمیرسید با اینکه حتی یک قطره اشک هم نریختم ولی اینکه هیچ وقت راجع بهت حرف نمیزنم اینکه از ادم های هم اسمت دوری میکنم و اینکه امیدوارم برای همیشه از خاطرم محو بشی باید نشونه های مهمی باشن، نشونه اینکه اهمیت میدادم و اینکه حتی نمیتونم این خودکار لعنتی رو بدون لرزش و تنگی نفس توی دستم بگیرم باید به این معنی باشه که دوستت داشتم.
البته تقصیر خودت هم بود، یکدفعه و بی خبر وارد زندگیم شدی نباید این طور میشد، من نمیخواستم ولی تو بدون اجازه مثل یک کرم خزیدی تو، فقط یک مشت سلول مزاحم و تازه به دوران رسیده بودی که میخواستی 9 ماه شیره جونم و بکشی بیرون و برای خودت کسی بشی، اون موقع میتونستم مثل اب خوردن بکشمت.
تو نفرین مامان بودی، همیشه میگفت یک روز خودت مادر میشی و بچت همه بلاهایی که سر من آوردی رو سرت میاره و صادقانه بگم که خیلی اذیتش کردم چون خیلی سلیطه بود، از اون سلیطه هایی بود که فکر میکرد فرشته است و همه هم خیلی دوستش داشتن ولی فقط من میفهمیدم چقدر سلیطه است شاید چون منم مثل خودش بودم، قصد داشتم به جفتمون لطف کنم ولی نتونستم.
وقت دکتر همیشه به یک بهونه ای عقب می افتاد استرس داشتم و خیلی سیگار میکشیدم، میرفتم سر کوچه ای که مطب دکتر بود و به جای اینکه بپیچم راست میرفتم چپ، هر شب به خودم میگفتم دیگه فردا از شرت خلاص میشم ولی کل روز خودم و با کارهای مسخره سرگرم میکردم تا وقتی که این ایده به ذهنم رسید که شاید خیلی هم بد نباشه میدونستم کار درست چیه ولی فکر تو کم کم توی مغزم نفوذ کرد تا جایی که دیگه نمیتونستم چشم از بچه های مردم بردارم، دیگه اون لب و لوچه های اب دهنیشون حالم و به هم نمیزد.
حتی این قدر جلو رفتم که با خودم فکر کردم شاید مادر خوبی بشم تصور میکردم هر وقت گریه میکنی میبرمت توی وان و میچسبونمت به سینه م تا اروم بگیری با هم میریم پیاده روی میذارمت توی این تاب کوچولو ها و برات غذاهای له شده بی مزه درست میکنم.
همش وایمیستادم لباس های بچگونه رو نگاه میکردم تا برات لباس ست کنم و مردم هی ازم میپرسیدن:
-بچه داری؟
با تمسخر میخندیدم:
-من!؟ ... نه! خدانکنه! ... برای دوستم میخوام.
دوستم تو بودی، همین طور که برات لباس انتخاب میکردم امیدوار بودم دوستم داشته باشی چون هیچ کس من و دوست نداره من ادم بدجنس و منفوریم تمام زندگیم بودم ولی شاید من و تو فرق داشته باشیم شاید با تو صبورتر و مهربون تر باشم شاید تو من و درک کنی بفهمی اون قدرها هم که نشون میدم ادم بدی نیستم و این همه نفرت درونم داره من و میکشه.
فکر میکنم کسی رو دوست داشتن و حتی کسی رو پرستیدن لذت بخش تر از دوست داشته شدنه این قدر پیش رفته بودم که با خودم گفتم حاضرم گردن هر کسی که بهت اسیبی بزنه رو بشکنم! با همین دست های خودم گلوش رو چنگ میزنم و خفش میکنم درست مثل یک ماده ببر وحشی!
به هیچ کس هم نگفتم، تو راز خودم بودی مال من بودی نمیخواستم ادم ها تو رو از من بگیرن مثل تمام چیزهای خوب دیگه ای که ازم گرفته بودن، جوری بزرگت میکنم که هیچ کس نکرده قوی تر از همه باهوش تر از همه، کاری میکنم تا زندگیت پر معنا باشه پر از هدف و موفقیت چیزی که خودم هرگز نداشتم.
بلاخره رفتم دکتر ولی این بار برای دیدنت داشتم از ذوق میمردم قرار بود بلاخره ببینمت، اون روز برخلاف همیشه هیچ چیزی روی مخم نرفت نه ترافیک و نه بوق های ممتد و نه منتظر موندن تو یک اتاق کوچیک با منشی های پرافاده همه رو صبورانه به خاطر تو تحمل کردم ولی تو مرده بودی.
دکتر گفت ولی من باورم نشد مطمئن بودم اشتباه میکنه ولی تو خیلی وقت بود که مرده بودی وقتی که برات لباس انتخاب میکردم تو مرده بودی یا وقتی که دنبال کتاب اشپزی میگشتم یا وقتی اسباب بازی میخریدم.
وقتی که من تو رو خواستم تو من و نخواستی از همون اول هم نباید میخواستمت، شاید نفرین مامان همین بود یا شاید هم شنیده بودی که نمیخوامت و از غصه مرده بودی.
از تخت که پایین اومدم دستمال کاغذی ها رو با عصبانیت پرت کردم پایین و به دکتر گفتم به هر حال من که نمیخواستمش.
از اون روز به بعد بداخلاق تر شدم نفرتم بیشتر شد و منفوتر شدم این نامه رو هم روانشناسم گفت بنویسم وگرنه من که نمیخواستم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
پستچی و نامه بی نام و نشانش.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلبر
مطلبی دیگر از این انتشارات
روزهایِانتظار☁️🕊️