نامه...

" نه من بی احساس نیستم، فقط... باور کن تنم دیگه جایی برای زخم تازه نداره! دیگه نمی تونم به کسی اعتماد کنم. نه که نخوام، نمی تونم.... نمی دونم شایدم شجاعتمو از دست داده م.... شاید ترسو شده م!
درباره ی تو!؟... آره اعتراف می کنم که دوستت دارم... تو واقعا دوست داشتنی هستی ولی خب چه کنم که نمی تونم این اجازه رو به خودم بدم که بهت نزدیک بشم. قصه ی من قصه ی خواستن و نتونستنه...! پس وقتی با زبون بی زبونی بهت میگم برو، وقتی ازت دوری می کنم حتما یه دلیلی داره. حالا که دلیلشو فهمیدی دیگه خواهش میکنم برو.... من آدم دوست داشتن نیستم! خدانگهدار... "
این قسمت پایانی نامه ی بلند بالایی بود که براش نوشتم. نامه ای که هم حقیقت داشت، هم پر از دروغ بود. نامه ای که سخت بود.... هم نوشتنش، هم خوندنش. ولی اون خوندش و برام جواب نوشت....
" من اصلا اهمیت نمیدم که تو ترسو شدی یا دیگه طاقت زخم تازه رو نداری. من نیومدم که بهت زخم بزنم، لولو خور خوره هم نیستم که ازم بترسی. من یه آدم معمولی هستم که تو رو دوست داره، همین! تمام تو رو، هر جوری که هستی دوست دارم و ازین بابت مطمئنم! اطمینانم ازین بابته که..... خوشبختانه تو اصلا دروغگوی خوبی نیستی.... نامه ت پر از دروغ بود. تو ترسو نیستی، هیچ ابایی هم از زخم خوردن نداری. من می دونم که تو با زخمات زندگی می کنی و عاشقانه دوستشون داری! تو نگران منی، می ترسی طاقت دوست داشتنتو نداشته باشم. نمی گم حتما دارم.... ولی دلم می خواد اگرم اشتباه می کنم، با تو اشتباه کنم. لطفا از دستم فرار نکن.... من فکر می کنم خوبه اگه یه شانس به تولد یه زندگی تازه بدیم، حتی اگه سخت باشه!! امیدوارم دست از کله شقی برداری و جواب نامه م رو بدی. من مثل تو خداحافظی نمی‌کنم، پس سلام.... "
اینم جوابی بود که اون برام نوشت. ای وای ازین گرفتاری... حالا بیشتر از قبل دوستش دارم.... نمی دونم جواب نامه ش رو بدم یا نه!؟ چی بهش بگم!؟