نامه

زمان که این کاغذ را بیابی ملایم‌تر از باقی کاغذهاست، همچنین شکننده تر. یک لایه نازک از غبار آن را در اغوش کشیده است، انگار بخواهد بگوید «نگران نباش، من ترکت نمی‌کنم. من تنهایت نمی‌گذارم. هیش... در آغوشم آرام بگیر.» و همزمان دستی به رویش می‌کشد تا تاثیر حرفش را دو چندان کند.

هنگامی که این ورق را بعد از سالیان دراز بیابی -اگر بیابی- چشمانت به تو دروغ خواهند گفت:«یک تکه کاغذ قدیمی. احتمالا چیز مهمی در آن نیست.» اما من تو رو می شناسم. تو با وجود اینکه می‌دانی احتمالا چشمانت مانند همیشه حق دارند به آن ها بی توجهی می‌کنی. باریکه نوری که با دیدن کاغذ در اعماق قلبت شکل گرفته است ثانیه به ثانیه بزرگتر و حجیم تر می‌شود. هنگامی که لایه لایه تا خوردگی های کاغذ را باز می‌کنی آن باریکه نور با سرعتی فراتر از سرعت نور رشد می‌کند. تو همیشه اینگونه بوده ای. تخلیاتت فراتر از واقعیت جلو می‌روند و تو مخیله خود را با توهم بهترین اتفاق هایی که ممکن بود بیوفتد سرشار می کنی.

نتیجه این همه امید فقط نامیدی‌ست.

تو در کسری از ثانیه به بی‌نهایت احتمالی که ممکن است رخ دهد فکر می‌کنی. ممکن است یک نامه مهم باشد، نامه‌ای که هیچگاه به دستت نرسیده. ممکن است نقشه‌ی گنجی باشد که میلیاردها می ارزد. ممکن است مدرکی قانونی باشد که ثابت می‌کند تو صاحب هزاران شرکت بین المللی هستی. ممکن است طرز تهیه آن شیرینی ای باشد که دوستت به عنوان راز بزرگ خانوادگی‌ش همواره با تبسمی نیمه‌ شرورانه-نیمه شوخ طبعانه درباره‌اش سخن می گوید. ممکن است نامه‌ای باشد که تو سال های آینده برای خودت نوشته ای و به طریقی موفق شدی آن از بعد زمان عبور دهی و به دست خود گذشته ات برسانی. ممکن است با باز کردن کاغذ بالاخره موفق شی وارد دنیای تخیل شوی، زیرا این یک کاغذ معمولی نیست دریچه‌ایست جادویی میان واقعیت و خیال. ممکن است...

و در این لحظه آخرین تای کاغذ را باز می‌کنی و نامید می‌شوی.

به خوبی تو را می‌شناسم. با دیدن اولین عبارت متوجه می‌شوی کاغذ بی ارزشی که در دستان توست نامه‌ای از طرف من است. نامه‌ای که سال ها پیش به تو داده‌ام و حالا پس از سالیان دراز و فراموش کردن تمام آن احساسات و پیچیدگی ها دوباره تو رو غرق خود کرده. لبخند غمگینت را با تمام وجود متصور می شوم. آن‌قدر تو را می‌شناسم که حدس بزنم چندین ثانیه - شاید چندین دقیقه - به عبارت اول نگاه می کنی. جلوتر نمی روی اما به عقب هم بازنمی گردی. به خط های بعدی نمی‌روی، حتی نگاهی گذرا نیز به آن‌ها نمی اندازی، اما مدتی که ممکن است چندین سال به نظر بیاید به عبارت نخست خیره می‌شوی، و تمام کلماتی که برای سال ها روی کاغذ بی ضرر و نامسلح به نظر می آمدند به طور همزمان به مغزت حمله می‌کنند. صدها صدا به طور همزمان تک تک کلمه ها را در گوش هایت فریاد می زنند. مغزت شبیه تابلویی‌ست که در هفته اول آشنایی‌مان به من نشان دادی و گفتی شلوغی و هیاهویش را میتوانی با تمام وجودت احساس کنی و بی نهایت تو رو مضطرب می کند.

با این وجود تو بعد از خواندن عبارت اول چشمانت را روی آن قفل کردی، پایین تر نرفتی، نگذاشتی چشمان پرجنب و جوش و هیجان زده‌ات باقی کلمات را ببینند، اما این برای اینکه آنها را در مغزت نشنوی کافی نبود. تو تک تک کلمات رو این کاغذ را از بری. این کلمات در وجودت رخنه کرده اند، وجودشان را به وجودت گره زده‌اند. هر صبح با تو برمی‌خیزند و هر شب با تو به خواب می‌روند.

حس می‌کنی چیزی نمانده که قطره اشکی صورتت را، که حالا مانند مجسمه های چوبی کلکسیونت خشک شده است، تر کند. به دلایلش فکر می‌کنی. این کاغذ این بلا را به سرت آورده است؟ این نمایشی از احساسات است؟ یا صرفا حساسیتت به خاطر حضور در اتاقی پر از وسایل قدیمی و گرد و غبار اود کرده است؟ شاید هم دلیلی ساده داشته باشد. چند دقیقه است که بدون پلک زدن به کاغذ زل زده ای؟

هنگامی که چشمانت را می بندی تا رطوبت را به آن‌ها بازگردانی، هنوز آن عبارت را می‌بینی.

بدون باز کردن چشم‌هایت کاغذ را رها می‌کنی و میروی. سعی می کنی با تکان دادن سرت از شر آن دو کلمه رها شوی.

هم من و هم تو خوب می دانیم که این بار تا مدت ها تو را تسخیر می کنند.

«بنفش من»



ختم جلسه🏳️