به نام الههی رعد..
نامه؛
ساعت رو نگاه میکنم 22:47
توی جامدادیم دنبال یه خودکار خوب میگردم.رندوم دو سه تا رو بر میدارم تا اونی که دنبالشم میون اون همه خودکار و اتود و...پیدا بشه.سرانجام خودکاری که با پاک کن سرش پاک میشه رو پیدا میکنم.
نفس عمیقی میکشم و به رسمِ کلاسِ یک، تیتر میزنم
《بهنامخداوندرنگینکمان》
کمی پایین تر میام و دنبال لقبی برای شروع میگردم.
پامو روی اون یکی ميندازم و تکونش میدم.خودکار توی دستمو میچرخونم و ابروهامو درهم میکشم.
چرا قبلا هیچوقت براش یه اسم خاص انتخاب نکرده بودم...؟احمقی نسار خودم میکنم.تمام تمرکزم رو جمع میکنم تا یه چیز قشنگ واسه صدا زدنش پیدا کنم
فرفریمن
زیبایمن
ببعیمن
لعنتی
ذهن پوچمو به کار میگیرم تا یه جور دیگ نوشتمو آغاز کنم.موهاش..آره موهاش فرن..پس خودکارو دوباره دست میگرم و اینجوری مینویسم
《میگن افرادی که موهاشون فرفریه توی زندگی قبلیشون وقتی خواب بودن معشوقشون موهاشون رودور انگشت هاش میپیچیده و با عشق بهش خیره میشده و انقدر حرارت اون نکاه زیاد بوده که موج موها به حالت اول برنگشته!》
کمی پایین تر میرم و ادامه میدم《فکر کنم این یه دلیل باشه که از موهای فرت خوشت بیاد مگه نه؟ولی تو به عشق نداری》
بند آخرو از اول واسه خودم میخونم.باید اوج احساسمو بهش برسونم نه اینکه کاری کنم اون از موهاش خوشش بیاد.با پاک کن بند آخر رو پاک میکنم و اینجوری مینویسم《وقتی موهاتو بالای سرت جمع میکنی من دوباره عاشق میشم.وقتی کش موی آبی رنگی که خودم بهت دادمو توی موهات میبینم عاشق و عاشق تر از قبل میشم.حالا تصور کن این اتفاق هر روز پیش بیاد..》
کُلشو خط میزنم.احمقانست.خیلی خیلی احمقانه.
سعی میکنم مقدمه عذر خواهی رو شروع کنم.
《تابِ موهات منو بی تاب میکرد.اونقدر بی تاب که متوجه نمیشدم چه آسیبی بهت میرسونم.》
کمی فکر کردم و اینجوری نوشتم...
《احمقانس که الآن بگم ببخشید؟
پس میگم معذرت میخوام
و میگم که متاسفم،
متاسفم که متوجه لطمه هایی که بهت زدم نبودم،
متاسفم که اونی که تو ناراحتی بغلت میکرد، نبودم،
متاسفم که دلیل بغضِ مظلومانه ی صبحت بودم،
متاسفم که بهت تهمت بی احساس بودن زدم،
در صورتی که روی تخت بی احساس ها نشستم،
متاسفم که مشکلاتم رو پیش تو میآوردم،
و حتی توی شادی هات هم شریک نبودم،
متاسفم که هیچوقت متوجه حال بدت نبودم،
در صورتی که بانی احساساتت من بودم،
متاسفم که فقط ادعام میشد،
متاسفم که بدون فکر حرف میزدم،
و بار حرفای نگفته تو رو سنگین تر کردم،
متاسفم که با تمام این اوصاف انقدر مغرورم که حتی نمیتونم اینارو،رو در رو بهت بگم،
متاسفم که دارم از کلمه" متاسفم " استفاده میکنم،
میشه یه فرصت دیگه به "ما" بدی??? 》
پایین برگه امضا میزنمو کاغذ رو ميندازم توی کیفم...
"فردایهمانروز"
"مدرسه"
طبق همیشه دیر میرسم،ولی مشکلی نیست حداقل نباید منتظر اومدنش بمونم.
پله هارو طی میکنم تا وقتی به طبقه سوم میرسم
کلاس[113]
نفس عمیقی میکشم و وارد کلاس میشم.
میبینمش،
با اون موهای فری که مثل همیشه بافته شدن و از زیر مقنعه بیرون افتادن...
کنارش هم اون دوستش بود.همون دوستش که بی دلیل ازش متنفرم.
انتظامات کوفتی میاد و همه بچه هارو میفرسته توی نماز خونه واسه صبحگاه.
منم کیفم رو میزارم روی نیمکت و اون نوشتمو برمیدارم و به طرف نماز خونه میرم.
سنا
برمیگردم سمت صدا.دوستش بود.
ابروهاشو با حالت احمقانه ای میده بالا و میگه
دیدیش؟
چیزی نمیگم
حالش خوبه..!
از پله ها میره پایین و توی همون حالت میگه
بدون تو
صدای قهقه های چندشش توی سالن میپیچه.شبیه به خنده های مادر فولاد زرهس.
"همانروز"
"11:15"
برگه رو توی دستم محکم میگیرم و نزدیکش میشم
صداش میکنم
بلا فاصله بر میگرده و نگام میکنه
نگاهش... عجیب و غریبه.درست و حسابی نمیفهمم چی رو بهم میرسونه.تنفر،شکست، بی ارزش بودن،دلتنگی،حماقت...همه ی اینا با سردی عجیبی تو چشماش موج میزد.شاید این دوتا تکه یاقوت سیاه راوی حرف های نگفتهشن.چشماشو به حالت کلافه ای میچرخونه.
-کارت..؟
لب هامو تر میکنم
و برگهرو جلوش میگیرم.نگاهی بهش میندازه
م.میشه یه فرصت دیگه به ما بدی؟
نفس عمیقی میکشم.در ادامه میگم
متا...
بدون اینکه اجازه تموم کردن حرفم رو بده میگه
-متاسفی؟...اوه منم همینطور
لب میزنم
چ.چرا؟
نامه رو ازم چنگ میزنه و میگه
-بخاطر این
اول متوجه حرفش نمیشم.
تا وقتی که اون ورق کاغذ رو ریز ریز میکنه.به حالت مسخره ای تکه های ریزشو به اطراف پرت میکنه.
انگشتشو روی شونم میزاره و با حالت تحقیر آمیزی میگه
-متاسفم سنا
....
نگاه سردش
پوزخندش
طرز حرف زدنش
تُن صداش
هیچکدوم رو فراموش نمیکنم
آیا من باعث شخصیت جدیدش شدم؟...
-ونامههاییکهقبلازخواندهشدنپارهمیشوند...
دارم سعی میکنم بنویسمااا ولی هر سری چرت تر میشن^^
__________________^_^_________________
مطلبی دیگر از این انتشارات
لابد ادامهای بر عاشقانهای که هزاران بار دیگر تکرار خواهد گشت
مطلبی دیگر از این انتشارات
جان و جهانم
مطلبی دیگر از این انتشارات
مکاتبات | چهار