نامۀ دوم: دژاوو

دیروز عصر که از شرکت بیرون آمدم، تصمیم گرفتم پیاده به جلسۀ تراپی بروم. بله، دوباره جلساتم را از سر گرفته‌ام تا دچار فروپاشی نشوم. حوصلۀ هندزفری و آهنگ گوش کردن نداشتم و می‌خواستم در سکوت به راهم ادامه دهم. ناگهان مردی از کنارم رد شد که بوی تو را می‌داد. البته وقتی می‌گویم بوی تو، منظورم فقط ادکلنت نیست. ترکیبی از بوی همان ادکلنی که برای تولدت خریده بودم با بوی سیگار پیراهنت که من عاشقش بودم.

احساس غم و دلتنگی شدیدی تمام وجودم را گرفت. تا حدی که بلافاصله بعد از سلام و احوال‌پرسی با درمانگرم، اشک‌هایم ریخت. هجوم خاطرات خیلی سخت است عزیزم. مثل یک موج سهمگین می‌ماند که ناگهان به ذهن و حافظه‌ام حمله می‌کند و آن‌قدر غیرمنتظره است که نمی‌توانم از خودم دفاع کنم. در آن لحظات، با آن موج یکی می‌شوم و به ناچار اجازه می‌دهم مرا مغلوب کند.

هیچ مقاومتی در کار نیست. می‌دانم که وقتی موج خاطرات می‌آید، هرچه بیشتر بخواهم حواسم را پرت کنم و در برابرش بایستم، بیشتر اذیت می‌شوم. پس می‌گذارم بیاید، مرا بشکند و برود. انگار خودم هم دوست دارم این درد را حس کنم و حتی کمی هم برایم خوشایند است. چون خاطره دیگر تنها چیزی است که از تو دارم. درد تنها چیزی است که از تو باقی مانده.

از درمانگر پرسیدم: «اگر هیچ‌وقت نتوانم فراموشش کنم چه؟ اگر این درد تا آخر عمر با من بماند و هرموقع یادش بیفتم همین‌قدر اذیت شوم چه؟ اگر هیچ‌وقت نبودنش عادی نشد و من با دیدن و شنیدن کوچک‌ترین جزئیات به او فکر کنم چه؟» و چندتا اگر و امای دیگر. او هم گفت که این‌طور نمی‌شود و گذر زمان این رنج را درمان می‌کند. قرار نیست کلاً فراموشش کنی، اما روزی می‌رسد که برایت فقط مثل یک رهگذر آشنا باشد. یک تجربه که از آن کلی درس گرفتی. یک بخش کوچک از عمر درازی که پیش رو داری.

نمی‌دانم حرف‌هایش چقدر درست است، اما فعلاً تصور چنین روزی که بتوانم کامل رهایت کنم، برایم دور است؛ خیلی دور. روزی که برایم تبدیل به «تجربه» و «رهگذر» شوی. روزی که تبدیل به بخش کوچکی از زندگی‌ام شوی. آن روز می‌رسد، روزی که وقتی کسی عطر تو را می‌زند، نامت را جایی می‌شنوم و تکیه‌کلام‌ها و شوخی‌هایت را ناخودآگاه استفاده می‌کنم، دیگر بغض به سراغم نمی‌آید. فقط یک لبخند تلخ مانده است و دژاوو.