نامۀ سوم: دو هفتگی

دیروز شد دو هفته. خبر همین‌قدر کوتاه و جان‌کاه است. به زندگی ادامه می‌دهم و خللی در برنامه‌های روزانه‌ام ایجاد نشده است؛ شرکت، دانشگاه، باشگاه، پروژه، پایان‌نامه، خانواده و دوستان. همه خوبند و به‌خوبی پیش می‌روند. همه‌چیز سر جایش است، به جز من که انگار سر جایم نیستم و به اینجا تعلق ندارم. دور شدن را هم امتحان کردم. چند روزی به سفر رفتم، اما نشد که نشد.

داشتم فکر می‌کردم ما چقدر پشتیبان همدیگر بودیم. چقدر در غم و شادی کنار هم بودیم و هر کاری از دستمان برمی‌آمد، برای هم انجام می‌دادیم. چقدر حامی بودیم و همدیگر را تنها نمی‌گذاشتیم؛ البته به جز این اواخر که بار مشکلاتمان را تنهایی به دوش می‌کشیدیم و انگار دیگر یار هم نبودیم. چقدر می‌خندیدیم! این را حتی به درمانگرم هم گفتم که چقدر خوب می‌توانستیم همدیگر را بخندانیم و این چقدر برای من ارزشمند بود. خنداندن من از ته دل راحت نیست، ولی برای تو هیچ کاری سخت نبود.

حالا دیگر دقیقاً ترس‌هایم را می‌شناسم. ترس از اینکه دیگر نتوانم کسی را مثل تو دوست داشته باشم و دومی که به مراتب بدتر است، دیگر کسی من را مثل تو دوست نداشته باشد. ترس از اینکه تبدیل به یک متر و معیار در ذهنم شوی و همه را با تو مقایسه کنم. راستش را بخواهی، تو سطح انتظارات مرا خیلی بالا برده‌ای. حالا دیگر نمی‌توانم هر محبت و توجهی را بپذیرم و گوش‌هایم هر حرفی را نمی‌شنوند. احتمالاً این عجیب‌ترین ماجرایی است که حالا حالاها با آن درگیرم.

گفتم که همه‌چیز خوب پیش می‌رود. اگر یک ویژگی به‌دردبخور داشته باشم، این است که بدون توجه به حال درونی و احساساتم می‌توانم کارهایم را با همان کیفیت همیشگی پیش ببرم. من خیلی خوب بلدم چطور از کار به عنوان ابزار حواس‌پرتی استفاده کنم. سختی‌اش همان لحظه‌ای است که کارها تمام می‌شوند و می‌خواهم بخوابم. انگار آخر شب‌ها را گذاشته‌اند برای فکر و خیال‌هایی که در طی روز روی هم جمع شده‌اند و حالا وقت منفجر شدنشان است.

می‌خواستم اول بنویسم که دو هفته گذشته و من همچنان ادامه می‌دهم. حتی می‌خواستم کمی وانمود کنم که همه‌چیز عالی است و کمتر به تو فکر می‌کنم، اما نمی‌توانم به خودم دروغ بگویم. اگر برایم مهم نبود، روزها را نمی‌شمردم. اگر کمتر فکر و خیال می‌کردم، صبح روز شنبه را با فکر «امروز دو هفته می‌شود» آغاز نمی‌کردم. تو هنوز هم هستی و در تک‌تک لحظاتم جریان داری. متوقف کردن این جریان دست من نیست، امید که گذر زمان برایم معجزه کند.