نباید می‌ترسیدم!

دو قُل بودیم؛ خردسال و نازک‌جثه. او پسر بود با کاکلی پرپشت و خرمایی. من اما دختر، با موهایی بور و یکدست و چتری. شب به شب، مادر تشک‌هایمان را موازی باهم پهنِ فرش می‌کرد؛ با فاصله‌ای نچندان زیاد. برادرم اما از تاریکیِ خانه وحشت داشت! از خاموشیِ لامپ‌ها، از سایهٔ لباسها روی رخت‌آویز، از سایهٔ بقچه‌ی رختخواب‌ها روی دیوار گچ‌مال اتاق. وقتی مادرمان می‌رفت، او تشک‌اش را می‌چسباند به لبهٔ تشک من. بعد می‌گفت دستم را بگیر و به من نگاه کن تا خواب بریزد توی چشم‌هایم.
ساعت‌ها روی یک پهلو کز می‌کردم و دست‌هایش را می‌گرفتم تا خوابش ببرد. خب یکّه برادرم بود، خواب را از چشمان خودم می‌قاپیدم که بگذارم روی چشمهای او. گاهی اوقات هم پتو را از سینه‌ام می‌کشیدم کنار و بلند می‌شدم؛ شیرجه می‌زدم توی تاریکی و می‌گفتم نگاه کن! اینجا هیچ چیز نیست! که مبادا دلش مثل قلبِ گنجشک تالاپ تولوپ کند، یا که کابوس قاتیِ خواب‌هایش بشود. مادرم با این خاطره همه‌جا تعریف و تمجیدم را می‌کند. می‌گوید نازنین هیچوقت از تاریکی نمی‌ترسید، از تنها توی خانه ماندن، از هیچ‌چیز! برعکس برادرش.
من اما هیچوقت نگفتم که مجبور بودم! که نباید می‌ترسیدم از خاموشی و تنهایی. من باید از همان خردسالی «تکیه» بودن را تمرین می‌کردم، خانه بودن را، پناه و امن بودن را. یکدانه خواهر که بیشتر نداشت برادرم. دوقلو بودیم و هم‌سن و سال، اما من باید «بزرگتر بودن» را تمرین می‌کردم...


«نازین جعفرخواه»