“We rise again in the grass. In the flowers. In songs”
نبود چشم هایت خاکسترم می کند
میان جاده افکارش پرسه می زد. باد سردی که از میان ساختمان های فرسوده می وزید، با موهایش بازی می کرد. آرام آرام قدم برمی داشت تا این روز کمی دیر تر بگذرد. با اشک هایی که در چشم های قهوه ای رنگش موج می زدند، به سوی مقصد کوچکش رفت. از میان خاطراتی که حالا تکه سنگی بیش نبودند گذشت. اسم ها را که می خواند، چهره هایی لبخند بر لب از جلو چشم هایش می گذشت. لبخند هایی معصوم و پاک. بعد از مدت کوتاهی قدم زدن، ایستاد. سرش را پایین گرفت و نام روی سنگ را خواند. قلبش مچاله شد. نفسش سرد و سنگین روی سینه اش نشسته بود. دست هایش می لرزیدند. این اولین بار نبود که به دیدنش می آمد؛ اما هر دفعه این گونه نبودش به او شوک وارد می کرد.سعی کرد افکارش را فراری دهد از این مخمصه. تلاش می کرد از احساس توخالی و پوچ بودن فرار کند. می خواست واقعیت یک جای خالی در کنارش را انکار کند؛ اما آن سنگ سرد و بزرگ همه چیز را سخت تر از همیشه می کرد.
.
.
"هنوز دلتنگ آن نگاه زیبایت هستم. آه بله...آن چشم های وحشی و دوست داشتنی. میتوانم مور مور شدن موهایم را هنگامی که با لبخند به من خیره می شدی را احساس کنم. آه عزیزکم چقدر زود مرا ترک کردی. من هنوز گویی یک زندگی کامل پیش رو دارم؛ اما تصور دنیایی بدون تو مرا از خود به خود میکند. در تاریکی افکارم فرو میروم و فقط تو آن جایی. تنها جایی که میتوام دوباره در آغوش بگیرمت. من هنوز دلتنگ آن نگاه های معصومانه ات هستم. نبود تو مرا از هم پاشاند. قدر زیبایی لبخند تو من حالا متروکم. قدر نوازش صدایت من دورم.و اندازه آرامش آغوشت من بیگانه ام در این جهان. سرنوشت من تبدیل شده به نوشته های آلبر کامو. خالی از زندگی.این تنهایی مرا می ترساند. نه از دلتنگی، نه از تاریکی؛ بلکه من از این درد می ترسم که خاکسترم می کند و معصومیتم را می دزدد.
حتی خانه بدون تو دردش می گیرد. سردش است و سکوت گوش خراش تنهایی را می سراید. از چیزی که هر روز جلوی آیینه می بینم خوشم نمی آید. او نجات دهنده نیست. او نقطه ای خاموش در ژرف افکار خاک شده ام است که با نفرت به من زل می زند. حتی اگر هر روز به خود برسم و لباس های خوب و اتو کشیده بپوشم اما این چیزی را تغییر نمی دهد. لباس ها هرگز جای خالی آغوشت را پر نمی کنند.
گاهی احساس می کنم باید همه چیز را رها کرده و دوباره شروع کنم. از همین جایی که هستم. از همینجایی که شکستم؛ اما نمی شود. نمی توانم. تمام حرف ها بدون تو مانند یک کوزه توخالی اند. تنها سنگینی دارند.
می روم و دوباره برای خود چایی می ریزم. شاید گرمای آن آرامش بوسه هایت را برایم یاد آور باشد."
مطلبی دیگر از این انتشارات
خوشحالی صادق هدایت از نبود ایرانیها در بندر لوهاور*
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای او ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد