نفس بکشم؟ چگونه؟

چشمانت آن قدیمی ها نبود. آنهایی که مرا عاشق و مست میکرد نبود. چشمات خسته بود. چیزی اضافه میان ما بود که فاصله می‌انداخت بین دو قلب که ضربان هماهنگ دارند. چیزی که لبخند هایت را فقط بوسه‌ای کوتاه بر روی لب هایت میکرد و چشمانت را خط های مست کننده نمی‌کرد. چشمانت... خب میدانی، آنها غم داشت. غمی که به زبان نمی‌آمد تا سیلیی به قلبی نزند و دلی را ترک نیندازد و آدمی را نشکند. غمی که زاده شده بود تا سکوت شود. بشود بغض، بشود درد، بشود فریادی که هیچ کس نشنید و جیغی که هیچ وقت زده نشد تا صدایی شنیده نشود و رازی برملا نشود. غمی که مرد. مانند ستاره‌ی چشمانت که با همان غم روی طبقه‌ی بالایی اش خاک شد و حتی در مجلس سوگواری‌اش هم نبودی. اما ضربان قلب من، ای کاش میگفتی. ای کاش میگفتی از غمی که کهکشانت را خاموش و خنده هایت را برده است. ای کاش میگفتی تا باهم بمیریم چراکه زندگی بدون تو از مرگ هم بدتر است.
۰۶۰۲۰۲
..........


گاهی اوج حرف ها را با سکوت هم نمیتوان بیان کرد، آنجاست که فریاد و جیغ کار خود را آغاز می‌کنند. قلبی خالی از هرخونی و حنجره ای شکافته می‌شود و بغضی شکسته. فریاد و جیغی که اینبار در بالشتی خفه نمیشود و صدایش کل شهر را به لرزه در می‌آورد. یک جیغ و قطره‌ای اشک کافیست. تو بشنو!

................


چگونه بنویسم وقتی قلمم چیزی جز نامت بر یاد ندارد. چگونه بگویم وقتی چیزی جز "دوستت دارم" آن هم به تو بر زبانم جاری نمیشود. چگونه بروم وقتی پاهایم به جز کوچه‌های تو جایی نمی‌رود. چگونه نفس بکشم وقتی ریه‌هایم چیزی جز عطر تو نمیخواهد. چگونه بمانم وقتی تو نیستی؟ خودت بگو چگونه.