همه چی رو دارم تجربه میکنم.

بعد رفتنت کم کم همه چیز رو دارم تجربه میکنم...

اولین عید بدون تو، اولین تولد بدون تو، اولین موفقیت بدون تو، اولین روز دختر بدون تو و.....

ولی امروز خیلی برام سنگین تموم شد، چون من الان باید بهت زنگ میزدم تبریک میگفتم بعد باهم میرفتیم خرید تا برای دختر مسیح خرید کنیم، براش جشن بگیریم، شام بریم بیرون و بگیم و بخندیم ولی باور کن حقم این نبود که الان با یه دسته گل و یه کیک کوچیک بیام سر خاکت.

بیام سر خاکت و هی اشک بریزم، هی جیغ بزنم، هی گریه کنم و تو نباشی. امروز عجیب یاد روز خاکسپاریت افتاده بودم، یاد اون لحظه ای که خاله دید زورش به من نمیرسه که منو بکشه کنار اخه میدونی نمیذاشتم خاکت کنن، تو خیلی از سوسک و اینجور جونور ها میترسیدی و اونجا هم پر اینجور چیزا بود، انقدر خودم رو زدم که خاله دید زورش بهم نمیرسه و عماد و کسری رو صدا کرد که بیان منو ببرن. نمیدونم از کجا انقدر نیرو داشتم، ازکجا انقدر توان داشتم که حتی اونا هم منو کشون کشون بردن.

نزدیک ۳ ماه بعد گوشیت رو تازه روشن کردم میدونی چی دیدم؟؟

دیدم حتی الان که رفتی هم باز به حرفای خیلی ها گوش میدی، باز سنگ صبور خیلی ها هستی، دیدم تو این سه ماه بالای ۴۰۰ تا میسکال داشتی و ۵۰۰ و خورده هم پیام.....

همه میدونستن رفتی ها!!!!

ولی بازم بهت زنگ میزدن، بازم بهت پیام میدادن به امید اینکه شاید، شاید معجزه بشه و یه بار دیگه جواب بدی...

نمیدونم الان حالت خوبه یا نه، نمیدونم دلتنگ ما هستی یا نه.... ولی یه چیز رو مطمئنم اینکه انقدر حالت خوبه که اگر بزور هم بخوان بیارنت نمیای.

بعد رفتنت یه روزایی عجیب بهونه گیر شدم، بخاطر مسائل خیلی کوچیک ساعت ها گریه کردم، منی که معروف بودم به دختر ساکت و مظلوم فامیل فقط خدا میدونه سر چند نفر جیغ جیغ کردم.....

ولی به مرور زمان اروم تر شدم، انگار فهمیدم این داغیه که تا ابد باید باهاش سر کنم، یاد گرفتم از شدت درد کاسته نمیشه و این درد یک بخشی از زندگی من شده، پس یا میتونم بهش اجازه بدم منو از پا دربیاره یا اینکه باهاش زندگی.....

اوایل فقط میخواستم با یکی دعوا کنم، با یکی جیغ جیغ کنم، حرصی که از خدا دارم رو میخواستم سر یکی خالی کنم، ولی فهمیدم مردم مقصر درد من نیستن اونا نباید تاوان کاری که خدا با من کرده رو بدن...

بعد تو انگار یسری خاطرات تازه یاد من اومدن، انگار با دیدن هر عکسی صدات و لحن و حرفی که داشتی قبلش میزدی بهم یاداوری میشد.

«گویی من مانده ام رو خاطرات تو... تویی که دیگر نه من و نه هیچکس دیگری با تو خاطره ای نمیسازد، اخ امان از خاطرات که قلب من را به تاراج میبرند»

میدونی هی به مرور زمان چیز های زیادی فهمیدم....

اینکه همه ی ادم ها رفتنی هستن، اینکه اتفاقات زندگی غیر منتظره است و به ما خبر نمیده، اینکه مردم وظیفه ای در قبال من ندارن و اگر الان هستن لطفشونه...

ولی ته ته تهش فهمیدم یه من میمونم یه تو یه خدا

تمام.

این عکس ها و خاطرات تنها چیزیه که برام مونده
این عکس ها و خاطرات تنها چیزیه که برام مونده