و سبز خواهیشد؛ با باریکه کوچکی از ‹ نور › ! - مبتلا به قلم🤍☕
وداع فرشته
به نام خدا
سلام بر تو ای چهرهای پر صلابت! حال شیش ماه از پر گشودنت به دیار باقی میگذرد؛ هنوز هم باورم نیست که رفتی، جای خالیت داغیست درون سینهام که بیرحمانه قلب بی دفاعم را میدَرد. آن همه جمال زلفان سیاهت به کجا رفته؟ موهایت چرا انقد کمپشت شده؟ یادم هست که میخواستی زلفهای پریشان شدهات را کج شانه کنی؛ جاندلم، میدانم که جایی وجود دارد که به خواستهات میرسی...
نمیدانی که چقدر دلم برایت تنگ شده، چقدر جای شوخیهایت خالیست، چقد خندهها که بعد رفتنت فوت شد. ناخواسته قاتل لبخندهایمان شدی پرندهی کوچکم. تو همبازی بچگیهایم بودی، کجا رفت بچگییمان؟ جوری گذشت که انگار کودکییمان دروغ بوده و ما از اول در همین سن بودیم؛ اما نه! مادرهایمان پیر شدند، موهای پدرانمان سفید شدند این یعنی ما هم بزرگتر شدیم و بزرگتر هم خواهیم شد؛ چقد با هم دعوایمان میشد؛ میدانی خواهرت چقدر دلش برایت تنگ شده؟ نگین و اسما بودنت را میخواهند، میدانی چقدر پشیمان هستند از این که باهات بیشتر مهربانی نکردهاند؟ ما چگونه بدون تو وسطی بازی کنیم؟ چه کسی همانند تو میتواند که در جمع ما را بخنداند؟ چه کسی چون تو میتواند دلداریمان بدهد؟ دلم برایت خیلی تنگ شده؛ چنان کوچهی تنگی که پهلوهایم را در هم میپیچد، چند بار دیگر باید این راه دلتنگی را طی کنم؟ دیگر رَمق از روح و جانم رفته رهایم کن از این همه رنج دلتنگی...
راه خانهتان را که طی میکنم در هر قدم تو در ذهن خستهام نقش میبندی؛ خاطراتت هر لحظه درون ذهنم متداعی میشوند؛ این جاده همان جادهایست که تو از رویش گذشتهای، هنوز رد دوچرخهات روی جسم بیروح این جادهی خاکی مانده، فقط! جای تو خالیست... روزی میخواستم حافظ بودنت را تبریک بگویم اما زندگی نذاشت تو به خواستهات برسی؛ عمرت قد نداد. گنجشکم، هنوز تلاوت قرآن را با صدای زیبایت گوش میکنم؛ چه زیبا میخواندی روزی از بهشت تلاوتت را خواهم شنید...
این بیماری چه بود که دامانمان را گرفت و روزگار را در مقابل دیدگانمان تیره کرد؟ چقدر ترسیدی وقتی این خبرتلخ را شنیدی تو تحملش را نداشتی هنوز بچه بودی دکترها چگونه توانستند این خبر را به تو بدهند؟ عزیز خواهر من که وقتی شنیدم خیلی ترسیدم یک دنیا از خدا در دلم گله داشتم همیشه فکرم درگیر بود؛ اصلا چرا پسر خالهی کوچکم باید همچین بیماریی بگیرد؟ با خود گفتم اصلا خدا چرا همچین بیماریهای بیعلاجی رو آفریده؟ دلم گرفته بود، بغض کرده بودم بعد با خود گفتم بیماریها نتیجهی بیاحتیاطی ماست؟ یا دست خدا؟ اگر گزینهای اول باشد که ما باید بیشتر احتیاط کنیم اما بیماری ارثی که دست ما نیست هست؟ بگذریم روزها گذشت و من هم یکم آرام شدم ولی هیچوقت دنیای بدون تو را تصور نکرده بودم نمیدانستم روزی میرسد که میروی ولی... ولی آنطور که من میاندیشیدم نبود.
از رفتنت فقط کوله باری از حسرت نصیبمان شد:
حسرت دیدنت، صدای مهربانت، بودنت.
من حتی با تو خداحافظی هم نکرده بودم چگونه توانستی بی خداحافظی بروی ها....ن؟ با توهست....م؟😭
مطلبی دیگر از این انتشارات
مجموعه نامههای برای خودم به قلم استاد محمدامید حقپناه
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای اشکهای ماهی که در آب گم میشوند
مطلبی دیگر از این انتشارات
دستت بوسیدنی بود..