و باز هم ببوسمت...

هنوز او را در آینه می‌بینم. همان روح آزاده، با موهای دم اسبی و کفش‌های صورتی‌اش‌. تقویم، حالا دیگر مرا «زن» می‌شمارد و من اما انگار از قافله‌ی اعداد عقب مانده‌ام. شکایتی هم نیست؛ به گمانم همیشه آهسته‌تر از تشویش زمانه قدم خواهم برداشت. هر چه باشد، دخترکان شور زندگی را بیشتر از زنان می‌شناسند.

اما اگر این دخترک خام، زمانی زنانگی را در خود احساس کند، آن هنگامه‌ی عشق توست. گرچه میان خون ما پیوندی نیست، چنان دوست می‌دارمت که پاره‌ی تنم را. مادرانه دوست می‌دارمت؛ گرچه چندین بهار را پیش‌تر از من دیده‌ای. و خوب می‌دانم که این ادعا، چقدر در نظرت مضحک می‌آید. ولی نازنینم، عشق در جان هر زن، سرانجام گهواره‌ می‌شود؛ که نهاد اگر زن باشد، فعلِ «دوست داشتن» از مصدرِ مادری‌ است و توفیر ندارد که مفعول کیست و چیست.

آنگاه که سودا به ریشه‌های سرشت آدمیزاد می‌رسد، تشبیه و استعاره و ایهام دیگر جواب نیست. زبان شعر و غنا گویی لکنت می‌گیرد در برابر شیدایی، و ناگزیر، خود را در بی‌آلایه‌ترین واژه‌ها خلاصه می‌کند. و زن، به عاشق‌ترین نسخه‌ی خود تبدیل می‌شود: مادر.

پس بگذار این نوبت، مثل کودکم با تو حرف بزنم. بگذار گونه‌های سرخت را ببوسم و با خنده‌ات، قند در دلم آب شود و‌ در آغوش بفشارمت. بگذار بگویم که تو لیموشیرینِ کوچکِ منی، آقای ماه به برق‌ چشم‌هایت غبطه می‌خورد و کلوچه‌‌های گرم، به لطافت دستانت. می‌خواهم برایت میوه پوست بگیرم. موهایت را شانه بزنم. و باز هم ببوسمت، و ببوسمت، و ببوسمت. و امان از این بوسه‌های زبان‌بسته که در یک نفس، سطر به سطرِ دیوانِ غزلی را می‌خوانند...

گوگولی مگولی 🥹💕
گوگولی مگولی 🥹💕

۵ دی ۱۴۰۴