پرومتئوس خاکی می شود!

هوا گرمه.از دانشگاه رسیدم خونه.کوله رو پرت میکنم اونطرف و خودم رو میرسونم به روشویی.نیم نگاهی به خودم میکنم.تو آینه پسری با مو های بهم ریخته میبینم با لبخندی مضحک!

خودم رو برانداز میکنم.لباسام خاک خالیه.دستامو خیس میکنم و تند تند روی پارچه لباسم میکشم به امید اینکه اثرات شلاق های خاک از روشون پاک بشه.آخه میدونی وقتی داشتم ازش خداحافظی میکردم روی زمین افتاده بود.خواستم بلندش کنم حتی روی زمین هم نشستم که کمکش کنم ولی انگار زانو هام کمکم نمی کرد یا به زانو هام گفته بود که کمکش نکن.لعنتی ها تا آخرین دقایق هم ازش حرف شنوی داشتن.

دست خیسمو بین موهام میکشم تا مرتب شون کنم.اخیرن خوب سرجاشون نمی مونن و با یکم باد از جاشون پرت میشن اینو و اونور.حوصله ژل و هزار تا چیز دیگه رو هم ندارم.کی براش مهمه؟من یا این درو دیوارای کاغذ دیواری گرفته ی بی احساس؟

بیخیال.از دست شویی بیرون میام.یکم اینور اونور رو نگاه میکنم تا مطمئن شم همه چیز خوبه.با حوصله و دقیق زمین رو وارسی می کنم تا موجودات حقیر و بدبختی که از گرسنگی و گرما روی زمین تلف شدن رو تماشا کنم.اینجا تو خونه من پر از حشره س!حشره ها غمخوار منن.شاید انقدر براشون حرف میزنم که یادشون میره باید غذا بخورن و میمیرن.طفلکی های بیچاره.

خونه به طرز متعفنی بی بو شده.دوست دارم اکثر مکان ها رو با بوشون به یاد یارم.خونه مادرم رو اکثرن با بوی مواد شوینده یادم می آد.فکر میکنم اکثرمون همینیم.اینجا و الان از دست من کاری بر نمیاد.هرچقدر تلاش کنم هم نمیتونم اون بو رو مال این خونه کنم پس بیهوده وقتمو هدر نمیدم.از کشوی کابینت یه عود درمیارم.روشنش میکنم و خیلی ماهرانه بین شیار های سنگ آشپز خونه میذارمش تا دود برقصه و نگاهش کنم.برقصه و برقصه تا روحم رو جلا بده.تو حرمسرای بینی من این بو تک سوگلی پادشاه مغزمه. منتها باید حواسم باشه موقع مرتکب شدن گناه دیدن رقص،آژان سنسور حرارت سر نرسه و منو با تفنگ آب پاشش آبکش کنه تا من بمونم یه خونه سیل گرفته.

روی کاناپه خودم رو ول میکنم.اون کتاب شاملو که کانالمو ازش پر کردم هم میندازم اونور چون الان عمیقا احساس میکنم شاملو و آیدا و نامه هاشون ذره ای برام اهمیت نداره.چه وقت هایی که پای خوندنش تلف نکردم...


روی پل ایستاده بودیم.همانطور مات و مبهوت نگاهم میکرد.قدم برداشتم.تخته چهارم،پنجم،ششم...تا تخته چهلم!رو در رو شدیم.نفسم را حبس کردم.به او گفتم:اینبار بار آخر است.تمام توانم را جمع کردم تا جلو تر بیایم.میبینی؟زنجیر آهنین غرورم را میبینی؟

دید و دم نزد.پوزخندی حواله ام کرد.گفتم آخرین بار است.حسرت به دل نمیرم.یعنی این غرور و رگه های اهریمنی سیاهش این اجازه را من نمی دهند.از طرفی خودم هم دل به دل این غرور دادم و دورم را هاله ای سیاه فرا گرفته.مویش را پشت گوشش به عقب میرانم.دست هایم ناخواداگاه عمل میکنند.گونه اش را لمس می کنند.چشمانش را می بندم.نفس عمیقی میکشم تا عطرش را تا پس سرم حس کنم.مردمک هایم را به صلابه می شکم تا خوب ببینند و آنگاه آرام ولی با تمام قدرت لب هایم را روی لب هایش میفشارم تا زهر و دردی که میکشم به جانش نفوذ کند.درد لذت بخش در تمام وجودم جریان دارد.بهترین لحظه عمرم.

چشم هایش را باز می کند.حیران است.کنجکاوانه نگاهش میکنم.باز پایش را روی تخته چوب زیرش می کوبد.خنده ام میگیرد.از همان راهی که آمده ام برمی گردم.تخته چوب بیستم،دهم،پنجم،سوم و اول.برایم مقدر شده بود که به او نخواهم رسید.درد شیرینی بود اما برای من بس است.

زئوس کارش را خوب بلد است.من پرومته را چه بر گردن گیری انسان.لباسم پاره شده.مچ هايم زخميست.از شدت فشار از كنار لبم خون جاري است.خون شور است مثل بخت من!از خودم بدم می آید.عمرم را هدر کردم.بر عکس تصوراتم بعد از بوسه هیچ چیز درست نشد.حال بدتری دارم.حس تهوع و سرگیجه.الان است که بالا بیاورم.این حقیقت قابل هضم نیست...


اره شلوارمم خاکی شده بود.دفنش کردم.کجا؟نمی گم.خودم فقط جاش رو بلدم.یه گوش های از قلبمه.قلبم کجاست؟نمیدونم.پیداش کردی سلامم رو بهش برسون بگو اگر تونست پیدام کنه.آره خلاصه.امروز هم حشره ها زیاد بودن.اصلا نمیدونم چرا.خواه ناخواه جذبم میشن.تو نمیدونستی نه؟چرا چرا.دروغ نگو.خوب میدونستی.

مهم نیست.الان زیر خروار ها خاکی.خب جات از همون اول هم باید همونجا میبود.هی نبش قبر کردم بیرونت اوردم.رفیقام گفتن نه بابا آدم خوبیه.کی ادم خوبیه؟تو؟قضاوتت میکنم چون حقمه.همه رفتاری ازت دیدم.تهش به اینجا ختم شد.دیدی؟تو آروم ترینشون بودی ولی در عین حال بد ترینشون.منم آرومترینشون بودم ولی بد ذات ترینشون.دیدی که کی برد.یعنی حوصله م رو سر بردی.بازم میتونستم باهات بازی کنم.توهم میتونستی منو بیشتر از این بازی بدی منتها میدونی بدیش چی بود؟نمیدونی؟بهت میگم.تو فقط از یه روش بازی خوشت اومده بود ولی من تا دلت بخواد راه بلد بودم.میدونستی که از همون اول،تا آخرش رو دیده بودم؟میدونستم وقتی اینکارو بکنم یا میای سمتم و کنارم میمونی یا باز هم همون شیوه مسخره همیشگیت رو به کار میبیندی که حدسم درست ود و دومی شد.خب مهم نیست.اون زیر خوب بخوابی.راستی داشت یادم میرفتا.یه يادگاري برات نوشته بودم خواستم بندازم تو کیفت ولی وقت نشد.پس الان برات میخونم:چاقو برای کشتن؟نه ممنون فکر هست...

https://vrgl.ir/vL9wl