پس جهانت چه شد؟

بر صورت غم نشسته ی من، قطره ای اشک میریزد، من از مرگ مادرمان میترسیدم.

بر صورت شاداب تو، تکه ای لب خند موج میزند، تو از هیچ چیز نمیترسی.

همانا بر سر قبر مادر زانو میزنم، و همانا تو به یاد انگشتر دستش هستی.

هردو کودکی کار را میبینیم، من از او شاخه ای گل میخرم تا دلش شاد شود و تو تمام دسته گل را،تا گل هارا گران تر بفروشی.

من به کودکان محبت تدریس میکنم، تا جهان پر از ادم هایی همچون تو نشود، و تو دزدی یاد میگیری تا جیب هایت سرازیر پول شود.

آشغال های روی زمین را برمیدارم تا زمین الوده نشود، توهم آشغال های روی زمین را برمیداری نه برای زمین، برای خودت تا به قول خودت(فالوور)هایت بهت بگویند: حامی محیط زیست

و اما در اخر، ما میمیریم، تو با قلبی سیاه و جیب لبریز از پولهایت، من فقیر با قلبی سرشار از انسانیت