پیروزی عشق نصیب تو باد!

به گمانم امروز وقتش است.زمان آن رسیده که دوباره دست به قلم شوم.می گفتند:چرا دوباره نمی نویسی؟جوابم اکثر اوقات این بود:باید وجود داشته باشد.باید لمسش کنم و از واقعیتی که وجود داشته چیزی بنویسم.

هنوز هم قبول نمی کنی؟باشد.اجازه بده برایت مثالی بزنم.سینمای ایران را نگاه کن.از سال۸۰ به بعد.میبینی؟آثار فاخر معمولن فیلمنامه شان براساس واقعیت نوشته شده.عملن زحمتی برای ایجاد داستان شکل نگرفته و اگر اضافه جاتی باشد برای شخصیت ها و یا اتفاقات فرعی داستان هست.قاطعانه به لمس واقعیت اعتقاد دارم و تو نیز اعتقاد داشته باش.

خب برایم بگو حالت چطور است؟زندگی میکنی؟در لحظه جاری هستی خوبِ من؟باز هم از آن لبخند ها میزنی؟به من بگو.از روز هایت برایم بگو که من ناتوانم از پرسیدنش...

خوشا به حال لباس هایت.خوشا به حال آبی تمام رنگ و سبز های شادمانی که مادرانه تن شان می کنی و عطر وجودت تار و پود لباس را پر می کند.خوشا به حالت ای زیبای من،ای زنی که صبحانه خورشید در پیراهن توست.پیروزی عشق نصیب تو باد!

با تو بهار
دیوانه ایست
که از درخت بالا می رود
و می رود
تا باد
با باد
من از درخت
بالا می افتم.
یدالله رویایی

در میان این روزگار تلخ که همه درگیر مردن اند.من زنده شدم.عشق در رگ های من جاری شد و من خیره به تو نگریستم.در مکتب من که همه محکوم به مرگ بی صدا در تاریکی اند،من پیامبر خودم را یافته ام.تو تنها پیامبر بی کتابی.و معجزه ات برای من کافیست.سیمایت همچون محمدِ مسلمانان خیره کننده و همچون عیسیِ مسیحیان زنده کننده است.هر جا که باشم ایمانم به تو حفظ خواهد شد.و نگران نباش!هرگاه درک نشدی و یا هرگاه دلت شکست من هستم.از تمامیت من بخواه.به سوی تو روانه خواهم شد.

من
اولین پیامبر بی معجزه ام
معجزه ام تو هستی
که اتفاق نمی افتی
ماه من!
نتابیدنت را تاب ندارم...

دیشب هنگام خواب بود که باز به یاد تو افتادم.من تو را در سطر به سطر نامه های شاملو به آیدا می بینم.آنجا که می گوید:

"هر لبخند تو،هر بوسه ی تو به من آن قدرت را عنایت می کند که کوهی را بر سر بگذارم.کافی است که زیر بازوی مرا بگیری و از من بخواهی.به تو ثابت خواهم کرد که عشق،تواناترین خدایان است.شور زندگی در من بیداد می کند.امروز بیش از هر وقت دیگری زنده ام.و نفسی که خون مرا تازه می کند تویی."

يا آن دعای پایانی یکی از نامه هایش که حرف دل من است:

"با تمام امید ها با تمام ذاتم به تو عشق می ورزم.اگر خدایی وجود می داشت تنها دعای من به درگاهش این بود که:آیدا را خوشبخت کن تا من به اوج والاترین سعادت ها رسیده باشم!
افسوس.
این خدایی که فراموش شده است و تنها چیزی مانده است که مرا و تورا به بی رحمی شکنجه کند.افسوس!"

آینه‌ها و شب‌پره‌های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشاده‌ی پُل
پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده
و راهِ آخرین را
در پرده‌ای که می‌زنی مکرر کن.


در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست می‌دارم.

در آن دوردستِ بعید
که رسالتِ اندام‌ها پایان می‌پذیرد
و شعله و شورِ تپش‌ها و خواهش‌ها
به‌تمامی
فرومی‌نشیند
و هر معنا قالبِ لفظ را وامی‌گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایانِ سفر،
تا به هجومِ کرکس‌هایِ پایان‌اش وانهد...



در فراسوهای عشق
تو را دوست می‌دارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.

در فراسوهای پیکرهایِمان
با من وعده‌ی دیداری بده.

احمد شاملو-از میان شعرهای کتاب آیدا در آینه

تو را در میان دو جلد نامه های کامو به ماریا می بینم.کاش.کاش می توانستم تمام این کتاب هارا برایت بخرم و بفرستم.همه اش را.روی کارتن بسته بندی اش هم بنویسم:تمام حرف های من به تو.آنجا که می نویسد:

-دلم پیش توست و امروز بیشتر از همیشه حاضرم بهترین داشته هایم را بدهم تا بتوانم تو را با تمام غمم ببوسم.

-رنگ فکرم رنگ موهای توست

-تمام این ها خواب بدی است که با هم و تا همیشه از آن بیدار خواهیم شد.می بوسمت عشق نازنینم و تو را در آغوش می فشارم.آخ که دور از تو چقدر خودم را ناکام احساس می کنم.

آه و اصد افسوس زیبای من.حیف که نمی توانم مثل فرهادِ شهرزاد آنقدر برایت شعر زیبا بخوانم و بخوانم تا لبخند رضایت را بر لبانت ببینم.آنگاه شاید برای لحظاتی با خیال آسوده از این جنگ همیشگیِ درونم دست بردارم.ماه من!بدان که عشق جاویدان است و هیچ زهری نمی تواند آن را از پا دراورد.همانگونه که عاشقانه های شاملو زنده اند و نفس می کشند اما اشعار سیاسی اش در میان تیرگی آن روز ها از نفس افتاده و رو به مرگ اند.

ای یار.ای یگانه ترین یار!
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می داری؟
فروغ فرخزاد

دوستت دارم ای فروغ زندگی من.

عزیزکم
عاشق،بهانه نمی گیرد.
عاشق،نق نمی زند.
عاشق،در باب زندگی سخت نمی گیرد.
عاشق،به نان خالی و ظرف پر از محبت راضی است.
عشق،یعنی پویش نابِ دائمی.به سراغ خستگانِ روح نمی آید.خسته دل نباش،محبوب خوبِ آذری من!

هنوزم فکر میکنی برای تسلیم کردن یک مرد،بوسه قوي ترين سلاحه؟
سجاد افشاريان-برشي از نمايش هركسي يا روز ميميرد يا شب.من شبانه روز

کاش می دانستی که تمام دفترم را پر کرده ای.تمامش بوی تو را،خاطرات تو را،افکار تو را ،حال تورا در بر دارد.کاش میدانستی که بعد از من اگر این دفتر چاپ شود رکورد تمام کتاب های عاشقانه بازار را خواهد زد چرا که بر همگان آشکار خواهد شد که من در راه تو از بین رفتم.و چه نیک فنا شدنی در خیال یار...

یک عاشقانه آرام-نادر ابراهیمی
یک عاشقانه آرام-نادر ابراهیمی

خیلی غریبی واسه من از چه شبی جداشدی
از چه زمونی خاکتو لونه سایه ها شدی
کدوم غروب نشونی داد شب از کدوم جاده بیاد
از عاشقای رهگذر نشونی منو بخواه
وقتی که حرف من نبود کدوم صدا در تو نشست
کدوم ستاره پر کشید تو چشمای تو نطفه بست
غریبه ای اما دلم برای تو پر میزنه
برای پیدا کردنت به هر شبی سر می زنه
هی غریبه خوش اومدی به جشن ساده تنم
بیا که من به گریه هات یه رنگ تازه می زنم