چای سرخ من.

پیشنهاد می‌کنم خودتون رو به شنیدن این آهنگ دعوت کنید :)

یکی دو بار در عمرم اثاث‌کشی کرده‌ام، اما این محله انگار بیشتر از هر جای دیگرِ دنیا بوی بهشت می‌دهد. اینجا می‌شود با ستاره‌ها دست داد، می‌شود از نزدیک با خدا حرف زد. مهربانِ من، خیابان‌های اینجا هر شب به افتخار چشم‌های تو، چراغانی‌ست.
اما فرقی ندارد کجا بروم؛ وداع همیشه همسایه بغلیِ عشق است. از سر چشم و هم‌چشمی، می‌رود یک‌راست می‌نشیند دیوار به دیوارِ آنها که قطره‌ای نور دارند در پستوی خانه‌شان. بعد، خاله‌زنکی‌طور، گوشش را تیز می‌کند و می‌چسباند به نازک‌ترین دیوار و به کلمه‌کلمه‌ی حرف‌هایشان گوش می‌دهد. ‌و آخرسر یک روز زهرش را می‌ریزد‌. از وقتی فهمیدم دل دارم، هرروز صدای قدم‌های لنگ‌لنگانش در کوچه و تق‌تقِ شیشه‌های خیارشور در زنبیلش را می‌شنیدم؛ و تمام تنم می‌لرزید.
آخر نازنینم، بگو من چطور تو را از لابه‌لای تک‌تکِ رشته‌های قلمو بیرون بکشم؟ هر چقدر هم که با آب و صابون به جان قلمو بیفتی، جوهر سیاهی هست که هنوز دو دستی تمام وجودش را چسبیده. چه برسد به تو! چه برسد به تو که از تمام رنگ‌ها زنده‌تر بودی! آخر چگونه به نعناهای باغچه آب بدهم، وقتی بدون تو آب از گلویشان پایین نمی‌رود؟ پنجره‌ را به امید دیدن چه کسی از آن‌سویش، دستمال بکشم؟
بعد از تو من باید زنده بمانم. یعنی می‌خواهم زنده بمانم. باید بخندم، تا قلبم فراموش نکند زنده‌ای گفتند، مرده‌ای گفتند. من بعد از تو هنوز شعر را دوست دارم. و رنگ را. و امید را. اما وقتی خودِ شوق سوگوار است، دیگر چه خاکی باید به سرم بریزم، نازنین؟ تو خوب می‌دانی من از «زنده بودن» بدم می‌آید. می‌خواهم هر نیم‌لحظه‌ی ساده را یک عمر کش بدهم، مثل پنیر پیتزایی که در سفیدیِ بی‌ریایش می‌شود تمام لذت زیستن را مزه‌مزه کرد. از نفس کشیدن بیزارم؛ می‌خواهم تمام آسمان را در ریه‌های سرسبزم بچرخانم. اما حالا، بغضی در گلویم گیر کرده که آسمان با دیدنش، نیمه‌ی راه گریه‌اش می‌گیرد و برمی‌گردد.
شده‌ام مثل یک بچه‌ی کلاس اولی، که آخر سال هنوز یک عالمه سوال دارد. دوست داشتنِ تو، به من یاد داد که چه ساده قند در دل آدمیزاد آب می‌شود، و چقدر عطرِ چایِ تازه‌دم برای تا بناگوش لبخند زدن کافیست. و چقدر خوب است، چقدر خوب است که این دنیای کوچک واقعی‌ست، وقتی هر گوشه‌اش مرا یاد تو می‌اندازد. اما حالا؟ حالا تو رفته‌ای، چایِ سرخِ سرخِ من. هنوز هم تمام درس‌هایت را از بَرَم؛ اما سوال‌های این امتحانِ سخت را نمی‌فهمم. نمی‌فهمم چرا گوشه‌ی خیابان گلی را می‌بینم و تمام وجودم پاره‌پاره می‌شود از غصه. صدای گنجشک‌ها می‌آید و من از درد به خود می‌پیچم.
می‌دانم، می‌دانم. به هر حال باید چرخ‌های کمکی را از دوچرخه‌ی خسته‌ام جدا کنم و تنهایِ تنها به سوی افق پدال بزنم، به عقب نگاه کنم و دیگر دستان مهربان تو را نبینم. بعد، تو از دور صدایم می‌زنی و تشویقم می‌کنی و من همانجا با کله زمین می‌خورم، آنقدر که دلم برایت تنگ است. اما دوباره باید پدال زد و دور شد، دورتر و دورتر. آدم الفبا را تا آخر عمر حفظ است، ولی رنگ‌ چشم‌های معلمش را روز اول تابستان فراموش می‌کند. و دو سال بعد، شاید حتی نامش را. می‌بینی چه کثیف است ذاتِ زمان؟
نمی‌توانم تا ابد بنشینم کنج خانه و آنقدر غصه بخورم تا بمیرم. در مخیله‌ام نمی‌گنجد تنی که روشن از عشق بود، به این زودی در خجالتِ تاریکی بپوسد. نه، این چیزی نبود که تو به من آموختی.
فعلا اشک و عزا را بهانه کرده‌ام تا بیشتر دوست بدارمت. فقط چند روز بیشتر، شاید هم چند ماه. اگر می‌شد، تمامِ وسعتِ فردا را در بازارِ ساعت‌ها گرو می‌گذاشتم که غمت تا همیشه بنشیند ورِ دلم. اما حیف که دق می‌کنم و این رسمِ عاشقی نیست. گریه‌هایم که تمام شود، می‌روم چای می‌ریزم؛ این بار برای یک نفر.

۳۰ فروردین ۱۴۰۴