نانوا هم جوش شیرین می زند...
چرا بی وقفه باران می بارد
تو از کجا خواهی آمد
دلم را کی رسوا خواهی کرد
نمی دانم
منتظرم
منتظرم تا همین نیم چه آبرویی که دارم
برود به جوی آب خیابانی که
با تو قدم زده ام
می دانم که مردمان حسود
ما را چشم زده اند
منتظرم هر چه زودتر
دوشنبه بیاید
شاید هم جمعه
و شاید هم عید
که قرار بود
هر وعده ای که به هم داده بودیم
به سر انجام برسد
اما هفته ها رفته اند
و سال ها گذشته اند
و یک آلبوم خالی از عکس های تو
برای من
به یادگار مانده است
نمی دانم چرا
در شهری که تو نیستی
بی وقفه باران می بارد
مگر قرار نبود
که چترهایمان را
در ایستگاه جا بگذاریم
و خیس شویم تا خود خانه
نمی دانم چرا
هر چه می پرسم جوابی نیست
در پاکتی که از پست می آید
هیچ نامه ای از تو نیست
تمام شده ای و رفته ای
خواب آشفته هم
دست بردار از این چشم ها نیست
بازار بی وفایی ها شلوغ شلوغ است اما
نگاهت از آزردن این دل
دست بردار نیست....
13 فروردین 1402
علی دادخواه
مطلبی دیگر از این انتشارات
جان و جهانم
مطلبی دیگر از این انتشارات
بی تو بودن را تمام شهر با من گریه کرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
تَق تَق