مُراسلاتِ خیالات...
چه خوش است حال مرغی...
₰ میرزا صارم، قربان سرتان؛ بندیِ حبس، تا به بند است، دلش به تاب نیست، روزگارِ یکنواخت زندان و حبس را یوم به یوم میگذارند و چارهای هم ندارد البته؛ علیایهاالحال، تا خبر نیمبند آزادی به گوش زندانی میرسد، هر روزِ سیاهچال، بدل به روز صدهزار سال میشود و زندان همان هنگامهای میشود که دوران جوانیمان، بدریبانو قصهاش را برایمان میگفت؛ خاطر مبارکتان هست؟ از شبهای دمکرده تابستان، سهشنبهای بود به گمانم، از پیالهفروشی موسیو آروانیان میآمدیم و پا تند کرده بودیم که به قُرق شب نخوریم و با هر ضرب و زوری بود خودمان را به منزل رساندیم، نادر کلون حیاط را که برداشت، بوی گلبرگهای یاس باغچه که بدریبانو همیشه میان سجادهاش میریخت، تمام هشتی را پر کرد، نشسته بود توی ایوان تا برسیم و شام مهیا بود، بساط سفره که جمع شد، برایمان گفت از عقوبت شرب خمر، که اگر آدمیزادهای، نگفت ما، نجستی بخورد، یکی از مجازاتهایی که پروردگار عالمیان، برایش مهیا دیده، آن است که روزش را میکند روز چند هزار سال! و حالا حال و روز من مثل همان است که خانمجان گفت؛ سپردهام به نایباکبر که هر خبری شد، بی فوت وقت، آن را به حقیر برساند، بلاتکلیفی عذاب دو چندان است تصدقتان، گاهی گمان مُرجحام آن است که بیایند و بگویند: فلانی حکمات حبس مؤبَد است، دیگر خیالم راحت میشود، اما این پا در هوا بودن، آزارِ از حد گذشته است. "چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد..."
اوقاتتان را تلخ نکنم به تلخیهای حبس؛ بسیار قدردانم از باب زحماتی که متقبل شدید به جهت رتق و فتق امورات منزل این کمترین؛ میدانم که خودتان هزار گرفتاری دارید، از مطبعه بگیر تا امورات اندرونی و قس علیهذا، زحمات منزل و همشیره هم گردن شما افتاده است. به امید خدا، روزگار حبس که به سر رسید، جبران الطاف خواهم کرد؛ انشالله.
اضافه بر عرایض فوق آنکه، دیروز میان واگویههای روزمرهی همقطاران، حرف از میرزا کوچکخان به میان آمد، گفتند نفیبلد ایالت گیلان را زیرپا گذاشته و خُفیه از دید ماموران حکومتی به رشت برگشته و دیر نیست که یاران موافق را گرد هم بیاورد؛ آدم درشتاستخوانی باید باشد این میرزا کوچک؛ ببینیم چه در چنته دارد، وطنپرستی در این مملکت آشوب و بلا، کار هر ناپختهای نیست و "غوغا نباشد عام را..."
به آخر ببرم، و من قبل از آن عرض سپاس فراوان دارم من باب ارسال جریدهها و ناگفته پیداست که بسیار مشعوفام که مارال کار را به دست گرفته است، بعد از وقایع یکی دو سال اخیر، بسیار دلنگران بودم که نکند آن زخمهای ناسور سر نبندد و زخم روی زخم در دل این دخترک پر شور تلنبار شود، که با خبر جنابتان، "رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند...". سلام گرم بنده را خدمت خانمجان برسانید. به امید دیدار.
مطلبی دیگر از این انتشارات
در حسرت یک قدم...!
مطلبی دیگر از این انتشارات
پس جهانت چه شد؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه های گم شده