کتاب‌های من، کتاب‌های تو

کتاب می‌خواندم با شوق!

کتاب می‌خواندم و فضایی جادویی اطرافم را مسحور می‌کرد. در میان کتاب‌ها و آرزوی هر چه بیشتر خواندنشان غوطه‌ور بودم.

همه این‌ها قبل از تو

با تو که هستم کتاب‌ها می‌شوند جبر، می‌شوند زور.

هی این کتاب را بخوان!

چه می‌خوانی؟ این؟؟؟

این مزخرفات را نخوان. فلان را بخوان.

با تو که هستم دیگر من کتاب‌ها را انتخاب نمی‌کنم. حس انزجار تحقیری که تو به من می‌دهی انتخابشان می‌کند. برای اینکه به چشم تو بیایم، برای اینکه شاید آدم حسابی‌ای شوم که تو دوستش داری!

تو با آمدنت، تو با بودنت، کتاب‌ها را از من گرفتی. دنیایی که برای خودم ساخته بودم را خراب کردی. تو جادوی کتاب‌ها را باطل کردی. و آن‌ها را میان درست و غلط خودت له کردی. تو که هستی که به سلیقه‌اش بخوانم؟ که هستی که به سلیقه‌اش بدانم؟

و حالا که از تو رد می‌شوم. تو را با کتاب‌هایت تنها خواهم گذاشت. من به جهان بعد از تو قدم می‌گذارم. به دنیایی که مرا با خواندن تحقیر نمی‌کند.

به دنیایی که جادوی کتاب‌ها مرا مسحور می‌کند.

به دنیایی که من کتاب‌ها را انتخاب می‌کنم.

به دنیایی که بی‌تو، با کتاب‌ها خوشحال‌ترم.

و آزادتر...

ملیکا اجابتی