~.~ کیســــــتی؟ ~.~

نامه‌ای به تمام آنان که نامشان «معشوق» بود، هست، و خواهد بود:


کیستی، ای آن که هر عاشق تو را در ماه دید؟

ای که چشمت را خدا از بهر کشتن آفرید!

روح را بشکافتی، وز تار و پودش قلب‌ها را بافتی

شعر بودی، شاعری را ساختی

نسل آدم را به دام قصه‌ات انداختی

کیستی، معشوق جان؟ گو کیستی؟

کیستی؟ هر کوچه از دردِ قدم‌هایت به فریاد آمده!

پس چرا عاشق نمی‌یابد نشانی، رد پایی از تو را؟

روحِ سرگردانِ او صدبار بهر دیدنت در هر خیابان گم شده!

کیستی، ای سوختن در شعله‌های سرد آب؟

کیستی، ای پرده‌ای از شب به روی آفتاب؟

چشم‌ها پنهانی از شیرینیِ اشکی که در داغت بریزد، گفته‌اند!

قلب‌ها لبخند بر لب، خویش را اندر خیالت، بی‌صدا بشکسته‌اند!

در کتاب عاشق و معشوق، آه از صفحۀ آخِر!

و صدها آه از لیلا که مجنون را سرانجام است!

آه از جانِ شیرینی که در دستانِ یک نام است!

بر این پل کز آنِ عاشقی تا لحظۀ دیدار، راهی‌ست

هزاران رهگذر در نیمه‌های راه مُردند

و تنها چند تن تا باغِ آغوشت رسیدند

چنین در لابه‌لایِ چرخشِ تاریخ، چرخیدی!

چنین از خلقت، از آغاز، تا امروز، تا فردا

جهان چون بر سرِ شمشیرِ چشمت بود، خندیدی!

نخستین میهمانِ خاک، یا ما اندر اکنون، یا جداافتادۀ آخر ز فرزندان این افسون

زمان هیچ است، گویی! کاندر این وارونۀ پُرخون

تو نجوا بر لبِ هر یک مسافر می‌شوی، هر بار...