بسه دیگه پیش رفتن،خوش گذشت!
گذر
چرا ها را در گنجه گذاشتم و موقتا از قفس بیرون آمدم. شهر به شهر می رویم و هر چه دورتر می آییم دلم کمتر تنگ می شود.
اینجا درختان بلوط است و مردمان لر و عشایرند. کوه ها سر در کهکشان دارند و سرزندگی از سر و کول شهر بالا می رود . اینجا همه چیزش با قفس فرق دارد. حتی درخت و کوه و آدم هایش. آخر کاج هم شد درخت؟ ساختمان های غول پیکر شد نماد استقامت؟ در قفس ما مردم با چشم هایشان پاره ت می کنند. بی تفاوتی و خشم و حسد در خیابان ها موج می زند. مردم تو را تنها به معیار سودمندی می سنجند و بعد کنارت می زنند. اینجاست که باز هم کلمات از تجربه شکست می خورند. آنها هیچ حس مسئولیتی نسبت به آنچه برایش به کار می روند ندارند.
من از روزگارت میپرسم و تو جواب می دهی « هی... میگذرد». بعد من با خودم فکر می کنم لابد زندگی همه مردم همین ست.تکرار و طی کردن. فرق ندارد کجا، کنار کدام کوه و رود و دشت. زندگی یک جوری «می گذرد» دیگر. اما باید بگویم لعنت ! لعنت به تو و این شهر و هی گفتنت ! تو حتی معنی کلمات را هم نمیدانی. بودن در این شهر یعنی گذراندن؟ یعنی اجبار و تقلا و گیر افتادن؟ یعنی چشم و هم چشمی برای بیشتر اندوختن؟ بابا راست می گفت. انسان هیچ وقت قدر داشته هایش را نمی داند. تو هم قدر خرم آباد را نمی دانی. آن سادگی و سرسبزی را نمی بینی. شور مردمش را لمس نمیکنی. تو حتی ارزش آن گردو و بادام و کاک های خوشمزه را هم نمی فهمی! این شهر برای تو زیادی است... «هی می گذرد؟!». اینجا گذراندن اولین متضاد تکرار است. اینجا گذراندن خالی از هر نوع مصداق است. اینجا فقط می شود کیف کرد، فقط می شود آرام بود، فقط می شود زندگی کرد. این منم که در آن قفس باید بگویم «هعیییی.... می گذرد دیگر». تو فقط باید بگویی « اممم... عشق دنیا، صفا سیتی و کمی کار کردن! »
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوشته های حبس شده در یادداشت ها ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
میدانم، میگذرد! اما جانفرسا..
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهار...