گمشده ات در زمان

هزار و سیصد و پنجاه بود ، تو نبودی و من ، گمشده بودم توی زمان ، پنجاه سال رفتم عقب تا دیگه دلتنگت نشم. تو خیابونای شیراز قدم بر می داشتم ، از دکه کبریت ممتاز بی خطر خریدم که عکس یه شیر روش بود و یه بهمن ، تو یکی از کافه های خیابون هجرت، سیگارمو روشن کردم ، کافه چی ،صدای گرامافونو زیاد کرد ، فریدون شروع کرد به خوندن ؛" تنِ تو ظهر تابستونو به یادم میاره" . صورتم سرخ و مو هام سفید شد . سرمو پایین انداختم ، رفتم تو نود و هشت . کفش کهنه و قدیمیم تورو یادم اورد . چه خیابونایی که با تو قدم برداشته بود . ولی الآن کهنست و قدیمی ، مثل صاحبش . درخت پیرِ محکوم به تبر .


از گرمی اولین سلام تا سردی آخرین وداع ، دوستت دارم . یاد تو ، سنگیه که هر چی سنباده می کشم ، بیشتر و بیشتر میشه . اینجا قلبِ منه ، جنوب شهر کل دنیا ، آخر شبا وزن کلمات سنگین میشه و پنجره ها میشکنن و من ، بی پناه از اغوشت منجمد می شم . دم غروب ، خودمو پرت می کنم تو اقیانوس و اول صبح سر از ترقوه ات در میارم . دوباره خودمو پرت می کنم ؛ به امید اینکه فریادمو موقع افتادن بشنوی . اخر شب اشک میشم و تا شقیقه ات میام و تو مو هات حل می شم . میرم تو وجودت که پیدا نشم . که پیدام نکنی . که "من در تو ام و تو نمی دانی "بشم .