گمْ شده!

همیشه برنامه ای داشتم،انگیزه ای برای بیدار شدن؛هرچند سخت هرچند رویایی اما همه ی آن ها در انتها به تو می رسید!

وقتی یاد این می افتادم که امروز ممکن است تو را ببینم،بهترین روز زندگی ام را می گذراندم .از همیشه بیشتر انرژی داشتم،زودتر بیدار می شدم!

هر راهی که منتهی به تو می شد مرا سر وجد می آورد،زودتر از موعد مرا آماده می کرد و بعد از اینکه کلی تلاش کردم تا موفق بشوم و می شدم؛به تو گزارش موفقیتم را در‌عملیات زندگی می دادم،هرچند تو هیچوقت آن ها را نخواندی!

اما از وقتی با تو صحبت کرده ام گیج شده ام! نمی دانم چرا هنوز دوستت دارم وقتی تو دوستم نداری و برایم سوالات بسیاری به وجود آماده که همه شان با یک "چرا" ی بزرگ شروع می شوند!

نمی‌فهمم. چون فکر می کردم شاید توهم حسی شبیه من داشته باشی اینگونه بودم یا عشق من نسبت به همه چیز و همه کس تمام شده که دیگر علاقه ای به بیدار شدن،به انجام کارهایی که دوستشان داشته ام ندارم؟!

گاهی فکر می‌کنم شاید این احوالات بعد از جواب رد شنیدن از تو عادی باشد و دقیقه ای بعد به این نتیجه می رسم که من از قبل جواب تورا می دانستم و این حال الان مسخره است!

الان دارم فکر می کنم معنی چشمک زدنت و آن گریه ات چیست و بعد نتیجه می گیرم که بهتر است باز فکر نکنم و به من چه! آری به من چه! می ترسم بازهم مثل قبل برایت دیوانه بازی دربیاورم و آبروی رفته ام بیشتر برود!

حتی نمی دانم چه دارم برایت می نویسم! امیدوارم مثل همیشه این نامه را نخوانی.مثل تمام دفعاتی که پیام های ابراز علاقه ی مرا نخواندی و غر زدن هایم را خواندی،این ابراز توام با غر زدن را نیز نخوانی!

من مثل همیشه تنها امیدوارم و امیدوارم که بتوانم راه بازگشت به مسیر زندگی بدون تو را پیدا کنم!

در انتهای نامه تاکید می کنم که من همیشه تورا دوست داشته و خواهم داشت!

از طرف ک.م به ن.ر