گیرنده: شیوا

سلام شیوا جون

خیلی لطف کردی

خوشحال شدم ایمیلتو دیدم

امیدوارم توی شادی‌هات جبران کنم

راستش خبر خاصی که نیست

مثل هر روز میرم سر کار و برمی‌گردم خونه

ولی

ولی می‌دونی خیلی سخته برام

انگار همش جلو چشامه

روز آخری با هم رفته بودیم پارک جنگلی قدم بزنیم. هوا سرد بود منم لوبیا پخته بودم که اونجا بخوریم. مثل همیشه آروم بود و یواش یواش حرف می‌زد. نشستیم غذا بخوریم لوبیاها خوش نمک شده بود، شرمنده‌ش شدم. خودش به روم نیورد. تا خودم نگفتم چیزی نگفت. گفت مهم اینه که تو پختی! ممنون که برام زحمت کشیدی!

می‌دونی همیشه همینطور بود. همیشه برای هر چیزی ازم تشکر می‌کرد. انگار کوچکترین چیزا براش خیلی مهم بودن.

من بعضی وقتا اصن تعجب می‌کردم که چرا چنین چیزی انقد مهمه براش و داره اینقده بزرگش می‌کنه. مثلا یه بار که با هم قرار داشتیم سر راه یه قاب کوچیک مینیمال دیدم. گل آفتابگردون بود و مثه کارای ونگوگ، چون دوست داشت براش خریدم ولی وقتی بهش دادم اصن گریه‌اش گرفت. انگار چمیدونم گنجی چیزی دیده. حس می‌کردم از من انتظار دیدن محبت نداره یا نمی‌دونم

یه بار هم بهش گفتم گفت نه من برام مهمه که تو بهم محبت می‌کنی می‌دونی؟ می‌گفت اینکه توی ذهن تو جریان داشته باشم برام خیلی با ارزشه ...

راستش من می‌ترسیدم نمی‌تونستم باور کنم. حس می‌کردم داره اغراق می‌کنه الکی. از همین چاپلوسیایی که پسرا می‌کنن تا مخ ما رو بزنن ولی الان پشیمونم شیوا

حس می‌کنم دریغ کردم ازش

یه بار بهش گفتم نظرت چیه امشب با هم باشیم؟ می‌خواستم ببینم چی میگه؟

می‌دونی چی گفت؟

گفت ولی من هنوز تو رو یاد نگرفتم! هنوز جلوم گریه نکردی که بدونم چه جوری باید آرومت کنم ... هنوز سرم داد نزدی که بدونم چه جوری باید ببخشمت ... هنوز باهام قهر نکردی که ببینم چه جوری باید نازتو بکشم ...

وقتی از پارک داشتیم برمی‌گشتیمو خوب یادم شیوا

گفتم دلم هوس نون خامه‌ای کرده و رفتیم دم شیرینی فروشی و چنتا خریدیم اومدیم بیرون و جلوی همه گرفت تو خیابون

گفتم دیوونه بذار خودمون بخوریم

گفت شیرینی مزه‌اش به اینه همه بخوریم

سر کوچه‌مون که رسیدیم مثل همیشه شروع کرد که خیلی ممنون که برام وقت گذاشتی و .‌..

بقیه‌ی حرفشو از حفظ گفتم. اینقدر که تکرار کرده بود این حرفاشو و بعدم خندیدیم و اون رفت

منم رفتم

فکر نمی‌کردم این آخرین باری بود که باهم بودیم

می‌دونی شیوا؟

اینکه بعد این همه مدت هنوز اینقدر محترمانه و مودب باهام حرف می‌زد و بعد هر چیزی کلی ازم تشکر می‌کرد و اینا حس می‌کنم برای همین بود. برای همین که می‌دونست قراره بره. نمی‌خواست دینی حتی برای کوچیکترین چیزها هم روی دوشش بمونه و نمی‌خواست دل‌بسته بشیم بهم.

نمی‌دونم منم مقصرم یا نه

ما با هم صمیمی بودیم

عاشق هم بودیم ولی همیشه یه پرده‌ای بینمون بود یه حریمی که نمی‌ذاشت بیش از اندازه بهم نزدیک بشیم. حریمی که اون ساخته بود و منم سعی نکردم ازش رد شم. شاید من باید بهش اعتماد بیشتر می‌دادم و این همه امتحانش نمی‌کردم ...

بهش یه بار گفتم ممکنه یه روزی بری؟

گفت ما آدما که همیشه یه جور نیستیم ممکنه من عوض بشم تو عوض بشی شرایطمون عوض بشه. عقیده و باورامون عوض بشه

بالاخره شاید یه روزی حس کنیم دیگه به درد هم نمی‌خوریم. اون روز مهمه که بتونیم با دل خوش و با خاطره‌ی خوب از هم جدا بشیم و اونقدر به شخصیت همدیگه احترام گذاشته باشیم و به استقلال هم کمک کرده باشیم که کسی از هم نپاشه ...

حالا که فکر می‌کنم همه‌ی حرفاش بوی رفتن می‌داد شیوا

وقتی مشت مشت خاک روی تنش می‌ریختن اینو بهتر فهمیدم ...

ببخشید طولانی شد شیوا جون

کسی رو ندارم هم‌صحبتم باشه این روزا

بازم ممنون بابت ایمیل و تسلیتت

به امید دیدار


۳۱.۳.۰۳

اصفهان. سجاد