یادتیم کلی!

دستم را در میان انبوه گل ها بردم.خواستم او را بچینم اما نمی‌دانستم آزار تیغ های آن دستانم را زخمی خواهد کرد.هرچه بیشتر عاشقانه دوستش داشتم و عاشقانه در آغوشش کشیدم،لبه های تیز شکسته هایش روحم را بیشتر برید.

نمی‌دانم متن های گذشته‌ام را خوانده‌اید یا نه اما گویی قرار دادی ابدی با خداوند دارم که همیشه پابرجا خواهد بود.من هیچگاه عاشقانه دوست داشته نخواهم شد ولی خودم به والا ترین شکل ممکن عشق به دیگری را لمس کردم.

عاشقانه ترین پسر شدم و دور شمعی گشتم که در آخر می‌دانستم شعله‌اش بال هایم را خواهد سوزاند.سخت است بدانی که شاید عشق راهی به سوی بهشت باشد اما به اشتباه دروازه‌ای برای سقوط به زمینِ پست باشد.

من عاشقانه‌ی آرامی میخواستم اما شاید سهم من از عاشقانه‌ی آرام،لمس لحظاتی بود که گیله‌مرد کوچک قربان بانوی آذری‌اش می رفت.گاهی اوقات به شدت فکر می‌کنم که این عذاب وجدان چه بود که گریبان مرا می‌گرفت.انسان هایی که عذاب وجدان نمی‌گیرند،بهترین زندگی را خواهند داشت.

بسیار آموختم که غرور شکستنی است.از همه چیز آسان تر شکسته می‌شود.غرور و قلب به زیبایی در هم تنیده شده‌اند.اگر غرور کسی را بشکنی،قلبش نیز خواهد شکست.

با خود فکر می‌کردم من که از کسی انتظاری ندارم اما حداقل می‌توانم از معشوقم انتظاراتی داشته باشم اما گویی من هیچ انتظاری نباید داشته باشم.شاید من خیلی عاقلانه برخورد می‌کنم.شاید من هم باید جوانی کنم و حرف های کسی برایم مهم نباشد.عذاب وجدان نگیرم و هرگونه خواستم رفتار کنم اما نه.من نمی‌توانم.قبلا سعی کرده‌ام.

تمام ناملایمات او،مایه‌ی عذاب و ناراحتی من بود اما وای از آن روزی که کسی به تو بفهماند که این عشق،عشقی واقعی نیست.دروغین است.بوی تعفن می‌دهد و حالت از تمام لحظاتی که عاشقانه ترین حالت خودت را به پیش کشیدی،غرورت را می‌شکستی و جلوی کسی که فکر میکردی مرهم است،اشک ریختی،بهم می‌خورد.

من از شاملو یادگرفتم که چگونه دوست بدارم اما کاش آیدای من هم واقعی بود.وای از آن روزی که بیابی آیدای ساخته‌ی ذهنت،خیال و تصوری بیش نیست.چقدر خودت را گول بزنی که نه همه چیز درست می‌شود.

تمام روز هایی که من در خیابان ها قدم می‌زدم.ضربان قلبم را بالا می‌رفت و آرام آرام اشک می‌ریختم،کسی را توجه نبود.مشکل این است پسر که گریه می‌کند،عرش خدا به لرزه در می آید.کسی اشک های پسر را در خلوتش نمی‌بیند.پنهان کردن چشم های قرمزش را از ت س سوال های بی‌امان مادر چه؟آن را هم نمی‌بینند.اشک ها در تنهایی.اشک های گرم روی گونه های سردی که ناشی از نوازشِ سرمای خیابان است نه نوازشِ دستانِ یار.این عجیب دردناک است.

نمی‌دانم.شاید ارزش گلِ احمقانه‌ای که روزی از بین می‌رود از دریای عشق من بیشتر بود.پای گلش تمام دریای عشقم را ریختم و پلاسید.این احمقانه است.گفتم تو مزرعه آفتابگردانی و من ونگوک.گفتم می‌خواهم تو را بکشم.کشیدمش.برایش مهم نبود.

درد و درد و درد و تنها چیزی که می ماند درد است.

نمی‌دانم این نامه سرگشاده را تمام کنم.حرف و درد هایم بسیار است.

از گوشه‌ی بامی که پریدیم،پریدیم